"الو...چشده جیمین؟! میدونی ساعت چنده؟!"
پسر بزرگتر از وضعیت دوستش عصبی شده بود و عصبی میخندید:
"اون جیمینای من چرا گریه میکنی؟؟؟! "_"تهیونگی، اون ولم کرد"
با گفتن هر جمله گریه ش بیشتر میشد:
_"گفت من به اندازه کافی واسش خوب نیستم! گفت ینفر دیگه رو پیدا کرده که از من بهتره"
_"ته..من خیلی عاشقشم..حتی هنوزم دوسش دارم!
چرا ادمای زیبا همیشه انقدر بی رحمن؟؟"_یا شاید عادت دارن با قلب ما بازی کنن."
شاید کلمه عصبانی برای توصیف حال تهیونگ زیادی خوب بنظر میرسید!
قلب بهترین دوستش شکسته بود!
اون هم به دست کسی که بیشتر از همه ازش متنفر بود؛
کسی که بی شک از همه زیباتر بود..
.
._"هی رفیق..فکر کنم زیادی مست شدی! حالا نکه اهمیت بدم فقط حوصله دردسر و جمع کردن ی میت پاتیل و ندارم"
اون پیشخدمت مو نعنایی بار بالای سرش بود اما انگار تهیونگ متوجه حرفش نشده بود:
"هوو...ممم؟"
بارمن حالا کمی بی حوصله شده بود:_"گفتم خودتو جمع کن"
"تو عاشق کسیی؟"
_"ببخشید؟"
"تاحالا عاشق کسی شدی؟!
کسی که بیشتر از همه ازش متنفر باشی..
اتا اعماق وجودت"_"نمیدونم فازت چیه رفیق.عشق نفرت
ولی یچیزی رو میدونم؛ هیچکس اونقدر خوش شانس نیست که عاشق کسی باشه که اونم عاشقشه!
اگه کسی دوستت داره یا تو واقعا دوستش داری ؛ هیچوقت نباید ولش کنی!""اگه با کسی که ازش متنفری ازدواج کنی چی؟!"
شاید تهیونگ با پرسیدن این سوال میخاست ذهنش رو اروم کنه
_"باید بگم که تو با اون ادم ادم ازدواج کردی چون میخاستی باهات باشه؛ متنفری از اینکه کنارت نباشه یا با ینفر دیگه باشه؛ از اینکه هرروز نبینیش.."
ولی قبل از اینکه بتونه مفاهیم عمیقشو به اون غریبه مست حالی کنه متوجه شد که مشتری چند دقیقه ایه که از شدت مستی خوابش برده._"لعنت بهت رفیق! مثل اینکه مجبور شدم جمش کنم! اخه چرااااا من باید اینکارو کنم!"
با اینکه مسئول اینجور کارا نبود و رابطه دوستانه ای هم با اون مرد مست نداشت اما ترجیح داد حداقل کسی رو خبر کنه تا ای تن لش و از توی بارش جمع کنه.
شایدم میخاست کمکش کنه چون احساس کرده بود اون غریبه احتمالا اونجا اومده تا شده واسه ی چند دقیقه مشکلاتی که از سر گذرونده رو فراموش کنه؛و عاشق باشه!
عشق همینقدر دردناکه
دردناک و زیبا..بدون تلف کردن وقت تلفن مرد رو برداشت و توی مخاطبینش دنبال کسی گشت که نسبتش نزدیک تر به نظر بیاد.
-나 사랑❤
خب قطعا کسی که بعنوان عشقش سیو شده بود فرد مناسبی بود!
پس دکمه برقراری تماس رو زد.چیزی نگذشت که صدای نگرانی توی گوشش پیچید:
"تهیونگ شی!"
_"عذرمیخوام درواقع من مین یونگی هستم که صحبت میکنم. این رفیق منظورم تهیونگ شی بخاطر مصرف بیش از اندازه الکل از حال رفته و توی بار من بیهوشه!
لطفا اگه مقدوره بیایدجمش.منظورم اینه که ببریدش"جین با شنیدن حرف های بارمن به نفس نفس افتاد!
باعجله خودش رو به ماشینش رسوند و سمت ادرسی که از بارمن گرفته بود حرکت کرد...
زمانی که به بار رسید تنها چیزی که چشمش رو گرفت هیکل بیهوش تهیونگ بود که روی مبل افتاده بود و روی میز جلوش پر از بطری خالی بود.
و البته مردی با موهای سبز کنارش که اتفاقا گوشی تهیونگ هم دستش بود!"شما باید مین یونگی باشید!"
_"اوه بله خودمم"
"خیلی ممنونم که مراقب همسرم بودید!"
لبخند گرمی زد و همزمان تلاش میکرد بدن سنگین شده تهیونگ رو از روی مبل بلند کنه.
خداروشکر میکرد که تهیونگسالمه و اتفاقی براش نیافتاده.بعد از کمی زور زدن که برای دستای جین زیادی بود بالاخره تونست تهیونگ رو سوار ماشین کنه!
در سمت راننده رو باز کرد تا سوار بشه اما صدایی از پشت سرش باعث وقفه شد:"به چهره ای که از خودش بهت نشون میده توجه نکن.
سعی کن دنبال خود واقعیش بگردی.
خود واقعیی که پشت این نقاب پنهان کرده"یونگی گفت و به داخل بار برگشت و از دید جین دور شد و جین رو با اون افکار بهم ریخته و معنی پشت کلماتش تنها گزاشت..
ESTÁS LEYENDO
His trophy | taejin
Fanfic. میدانستم که تو سیبی هستی از بهشت ... اما کنار دریا که دیدمت دانستم که تو باغ بهشتی از پای تا به سر