تمام مدت صرف شام حتی تک نگاهی هم به تهیونگ ننداخته بود
و از طرف دیگه تهیونگ بی وقفه با لبخند شیطنت آمیزی گوشه ی لبش، بهش خیره بود
.
.
.
.
.
بعد از جمع کردن میز ، سمت اتاق توی طبقه بالا رفت.
بدون اینکه چراغی روشن کنه توی تاریکی لباس هاش رو با تیشرت و شلوار راحتی عوض کرد و توی تختش درازکشید
ولی با حلقه شدن دستی دور کمرش از جا پرید"ششششش. منم تهیونگ"
اون صدای بم دقیقا زیر گوشش ، نفسش رو بند اورد و وقتی تهیونگ اروم با یک دست اونو سمت خودش کشید و به سینه ش تکیه داد حس کرد پوستش درحال مور مور شدنه."ولم کم تهیونگ-شی"
و کمی تقلا کرد تا خودش رو از حصار دست های دورش بازکنه .
اما همون تکون بی پروا کافی بود تا باسن نرمش به پایین تنه همسرش کشیده بشه و ناخوداگاه صدایی ناله ی تهیونگ دربیاد:
"سوکجین تکو...آآههههه"وقتی متوجه شد چه اتفاقی افتاده سریعا عقب کشید و معذرت خواهی کرد:
"بهرحال تقصیر خودت بود. برو کنار!"اما حلقه ی دست تهیونگ دورش محکمتر از قبل شد
"اصلا تو توی اتاق من چیکار میکنی؟"
"اتاق تو؟ فکرکنم یادت رفته که اینجا خونه ی منه"
"بهرحال از وقتی ازدواج کردیم اینجا اتاق من شده و نباید بدون اجازه واردش بشی و اینکه...
دقیقا چرا روی تخت من درازکشیدی؟؟؟ دستتو انداختی دور کم___"با نشستن انگشت اشاره ی تهیونگ روی لب هاش ادامه حرفش با صدای نامفهومی توی دهنش موند
"اولا اینجا خونه ی منه و هرجا بخام میخابم.
دوما تو هم مال منی و من میتونم هرجا و هروقت که بخام بغلت کنم"
و با چاشنی عشقی که توی قلبش حس میکرد خودش رو بیشتر به جین فشرد"اینطور که تو حرف میزنی معلومه من چیزی جز ی غنیمت و جایزه برات نبودم"
"تو برام ی غنیمتی جین.
ی کاپ قهرمانی که من برنده اش شدم.
نکنه فراموش کردی شرکت پدرت هنوز وابسته به اشاره ی منه""یادم نرفته .نیازی نیست تکرارش کنی..."
' یاداوری روزی که به ازدواج با تهیونگ جواب مثبت داد هنوز هم قلبش رو به درد میاورد.
زمانیکه خانواده کیم مسئله ی ازدواج رو مطرح کردند ، خانواده ی جین با نهایت احترام پیشنهادشون رو رد کردند و گفتند که پسرشون هنوز برای ازدواج خیلی کم سن و ساله و از طرفی تنها فرزند خانواده ست و مادرش طاقت دیدن ازدواجش رو نداره.
جین متعجب بود که خانواده ش تا چه حد میتونن خودخواه باشن؟؟
اون عاشق تهیونگ بود و صددرصد حالا که تهیونگ بهش درخواست ازدواج داده بود قصد رد کردنش رو نداشت.روز بعد به دفتر تهیونگ رفت تا شخصا اعلام کنه که تصمیم خانوادش حرف قلب اون نیست و جین باهاش ازدواج میکنه.
YOU ARE READING
His trophy | taejin
Fanfiction. میدانستم که تو سیبی هستی از بهشت ... اما کنار دریا که دیدمت دانستم که تو باغ بهشتی از پای تا به سر