به محض بیدارشدن از خواب اتفاقات دیروز از جلوی چشمش رد شد و لبخندی روی لب های پفکیش که حالا رد کبودی داشتن نشوند.
باورش سخت بود که حالا توی آغوش کسی که عاشقشه درازکشیده؛ بین بازوهای همسرش؛ کنار تهیونگ.
اما خب کمی هم وضعیت گیج کننده بود
چطور کسی که ادعا میکنه دوستت داره ، میتونه تمام وقت مشغول آزارت باشه ؟
آدم میتونه با حرف هاش دروغ بگه اما با چشم هاش هیچوقت..
و سوکجین میتونست قسم بخوره دیشب چیزی جز عشق توی چشم های تهیونگ ندیده.چشم هاش بودند که اعتراف میکردند دوستش دارند.
و چشم هاش بودند که طلب بخشش میکردند..کمی جا به جا شد و به پهلو رو به نیم رخ خوابیده ی تهیونگ درازکشید
یک دستش رو تکیه گاه سرش کرد و با دست دیگه با لطافت مشغول نوازش اجزای صورتش شد.
با اولین لمس تهیونگ بیدارشده بود اما چه اشکالی داشت تا خودشو به خواب بزنه و یکمی بیشتر از اون موقعیت رویایی لذت ببره؟
رویایی که حالا تبدیل به واقعیت شده بود؛
سوکجین کنارش بیدارشده باشه ، و نوازش وار انگشت هاشو بین موهاش حرکت بده.
اشعه ملایم خورشید صبحگاهی روی بدن هاشون بیفته و هیچکس نباشه تا جین رو ازش بگیره.
مگه دیگه چی میتونست بخواد؟"صبح بخیر عزیزم"
با زمزمه تهیونگ سریع دستش رو عقب کشید و سعی کرد کمی جلوی سینه ی لختش رو بپوشونه
"خجالت نکش بیبی ؛ منکه همشو دیدم!"
و بعد از خنده ی کوتاهی؛ دست جین رو از روی سینش کنار زد؛ پایین برد و جایی بین پاهای خودش گزاشت و چشم های فرشته توی بغلش از لمس اون برامدگی گرد شدن
ناخواسته اسمش با صدای بلند از دهنش بیرون اومد:
"اووه..ته..تهیونگشی!"'لعنتی چقدر بزرگه! چطور دیشب متوجه ش نشده بودم!'
(م.ت: ولی فکر کنم باسن مبارک حسابی متوجه شده)با صدای در سریع فاصله گرفت و همینطور که باعجله لباس هاش رو میپوشید پیراهن تهیونگ رو هم سمتش پرت کرد اما انگار اون بیخیال تر از این حرف ها بود.
در باز شد و جیمین همینطور ک با یک دست ادای باد زدن خودش رو در میاورد داخل اومد:
"اوه اوه انگار هوای اینجا دیشب حسابی تحریک کننده بوده!!!"
جین که هول کرده بود بی فکر کلمات رو کنار هم میچید:
"نه نه جیمین ، اشتباه میکنی.. چیزه ما.. اینجا یعنی..خیلی گرم بود فقط"اینبار هوسوک وارد شد و دست دور گردن جیمین انداخت و بعد از کمی ادای بو کشیدن به حرف اومد:
"هوا خیلی متفاوته. دقیقا بوی سکس میده!"
و جین از خجالت سرخ شده بود:"هیون__"
"شوخی میکنم جین، نیازی ب توضیح نیست.
نه تا وقتی ته لخت رو تخت خابیده!"اینبار نوبت تهیونگ بود تا به جمع ملحق بشه:
"خجالت کشیدی عزیزم؟؟ جیمین بس کن!
و اینکه اره ، ما سکس کردیم خب که چی؟""نه اینکه چیز خاصی باشه فقط اینکه یادتون نره از من تشکر کنید!"
"چرا از تو؟"
"نمیدونم..خب..شاید یکی هردونفرتونو گول زد و کشوند توی این اتاق"
"جیمییین توووو__"
"تهیونگ شی ملحفه!!!!!"
بعد از دادن فحشی به جیمین و هوسوک اون هارو راهی کرد.
بعد از نشوندن بوسه ی گرمی روی پیشونی جین لباس پوشید و باهم سمت اشپزخونه حرکت کردند.___
"ته. باید یچیزی بهت بگم"
"چیشده جیمین؟"
"من..باید یچیزی بگم ..یعنی به یچیزی اعتراف کنم "
"مربوط به جینه؟"
"اره و اینکه... ممکنه به هردوتون آسیب بزنه."
"پس نمیخوام بدونم. نمیخوام دیگه چیزی باعث آزار جین بشه. و اینکه تو تنها دوست منی جیمین.
نمیخوام ازت متنفر بشم..
پس نمیخام بشنونمش"
لبخند گرمی به صورت متعجب جیمین زد و سمت هوسوک حرکت کرد"هیونگ!"
امیدوار بود اینبار بتونه کمی باهاش صحبت کنه .
واقعا تحمل این قهر رو نداشت
"فکر نکن بخشیدمت ته . ولی خوشحالم که اعتراف کردی و بالاخره با احساساتتون کنار اومدید.
حواستو جمع کن ته؛ اگه یبار دیگه جین و بشکنی برای همیشه از دستش میدی""هیچوقت نمیزارم بشکنه هیونگ. هیچوقت"
بعد از صرف صبحانه و خداحافظی همراه جین سمت خونه حرکت کردند.
____
"جین"
"بله تهیونگ-شی"
دست های تهیونگ از پشت سر دور کمرش حلقه شد و سرش جایی بین گردن جین جا گرفت:
"دوسداری باهم بریم بیرون سرقرار؟""هووم..نمیدونم ؛ اخه یکم... درد دارم"
با نگرانی شونه های جین رو گرفت و سمت خودش چرخوند:
"دیشب بهت سخت گرفتم بیبی؟؟"
"نه اصلا؛ فقط..اولین بارم بود که_"
از خجالت ادامه حرفش رو خورد و سرشو پایین انداخت .
و قلب تهیونگ سریعتر از هر وقت دیگه ای میزد و عذاب گناهی که سال ها پیش انجام داده بود هرگز رهاش نمیکرد
میدونست بعد از دیشب دیگه امکان نداره بتونه ی قدم دورتر از جین نفس بکشه.
و تنها معنیش این بود که اگر جین رو میخواد باید تا ابد واقعیت رو پنهان کنه"تهیونگ چیزی شده؟ "
با هدایت دستش پشت گردن جین ، سرش رو روی سینه خودش فشار داد و بوسه های کوتاه روی موهاش میزاشت و کلمات بین هر بوسه از دهنش خارج میشدن:
"متاسفم، تهیونگی تو ببخش ؛ ببخش اگه بهت صدمه زدم، اگه اذیتت کردم .
قسم میخورم دیگه هیچوقت کاری نکنم درد بکشی"
و فقط خودش میدونست این عذرخواهی ها بخاطر دیشب نیست.
سرش رو از روی سینه تهیونگ برداشت و به حالت غر زدن لب هاش رو غنچه کرد:
"منظورت اینه دیگه باهم اونکارو نمیکنیم؟؟"و چی میشد اگه سوکجین بالاخره یک روز منظور واقعیش رو میفهمید.....

YOU ARE READING
His trophy | taejin
Fanfiction. میدانستم که تو سیبی هستی از بهشت ... اما کنار دریا که دیدمت دانستم که تو باغ بهشتی از پای تا به سر