جین بعد از شنیدن حرف های جیمین سیلی محکمی به صورتش زد.
تمام فکرش این بود که جیمین چیزی جز دروغ نگفته .
اون داشت تمام تقصیر هارو گردن جونکوک مینداخت و چیزها و کارهایی رو بهش نسبت میداد که هرگز امکان نداشت انجام داده باشه.
جونکوکی قلبش طلا بود، هرگز چیزی جز محبت خالص ازش ندیده بود و حالا اگر کسی قصد داشت پشت سر بهترین دوستش چنین اراجیفی بهم ببافه ؛ جین کسی نبود که عقب بایسته و تماشا کنه!"چرا انقدر دروغ میگی جیمین؟؟"
به سمت تهیونگ چرخید و یقه لباسش رو گرفت و کمی تکونش داد:
"تهیونگشی نمیبینی چطور داره دروغ میگه؟؟
این مرد از پشت بهت خنجر زده و حالا داره جونکوک رو مقصر جلوه میده!!""جین بمن نگاه کن! بمن اعتماد داری؟؟"
با آرامش چونه جین رو بالا گرفت و توی چشم هاش نگاه کرد
"من حرف های جیمین و باور میکنم.."با شنیدن این حرف از زبان تهیونگ ؛ رشته آرامش جین به کلی پاره شد و عصبانیت جاش رو گرفت.
چطور شوهرش حرف یک غریبه رو باور میکرد اما اعتمادی به پسردایی خودش نداشت .
و دوباره تهیونگ به صحبت اومد:"گوش کن عزیزم__"
"نه تو گوش کن..."
و کلمات پشت افکار در هم ریخته ش گم شدن."ببین جینشی میدونم که باور نمیکنی ولی جونکوک اون آدمی که بنظر میاد نیست!
اون یه شیطانه ؛ میتونه برای اینکه تورو بدست بیاری به هرکاری تن بده!""خفه شو جیمین، هیچی نگو!"
"باشه ولی اگه باور نداری برو از خود جونکوک بپرس. مطمئنم به تو هیچوقت دروغ نمیگه!"
و لرزِ شَک توی کمر سوکجین نشست...
"اره. کوکی هیچوقت به من دروغ نمیگه"
و بدون حتی نگاه به پشت سرش به قصد دیدن جونکوک از خونه بیرون رفت.."تو کجا میری جیم؟"
"میرم دنبالش! حس خوبی ندارم..."
با لبخندی غمگین حرف جیمین رو تایید کرد و به نشانه خداحافظی سری تکون داد.
شاید بیشتر از هرکسی ، از خودش عصبانی بود که چطور انقدر ساده حرف آدم های اطرافش رو باور کرده بود.
میترسید از اینکه جین بالاخره حقیقت رو بفهمه.
حقیقتی که از اون آدم بدتری نسبت به جونکوک میساخت..
.
.
.
.
.
."عجب سورپرایز دلچسبی که جینی رو اینجا میبینم!"
آغوشش رو برای خوشامد گویی باز کرد اما با کف دست جلو اومده ای جین متوقف شد.
از جلوی در کنار رفت و جین ، زودتر از اون وارد شد و وسط نشیمن ایستاد"مستقیم میرم سر اصل مطلب جونکوک"
از تغییرحالت ناگهانی دوستش شوکه شده بود و کمی هم گیج:
"در مورد چی حرف میزنی جینی؟"
YOU ARE READING
His trophy | taejin
Fanfiction. میدانستم که تو سیبی هستی از بهشت ... اما کنار دریا که دیدمت دانستم که تو باغ بهشتی از پای تا به سر