"هنوز نمیتونم باورکنم جین حتی بعد از فهمیدن واقعیت بازم تهیونگ و انتخاب کرده!"چشم هاش از شدت عصبانیت قرمز شده بود و با فریاد و یک حرکت کنار دست تمام لوازم روی میز جلوی آینه رو پخش زمین کرد.
"چرااا چرااا چراااااا؟؟"
با فریاد بعدی گلدون عتیقه ی کنار میز رو برداشت و مستقیم به آینه کوبید
حالا خورده شیشه های شکسته ی آینه روی کفپوش مرمر سالن ریخته شده بودند و بازتاب تصویرش توی اون کریستال ها بهش پوزخند میزدند
'جونکوک تو خیلی رقت انگیزی.''به خودت نگاه کن جونکوک؛ هیچی نیستی جز به بازنده. یه احمق'
'تو باختی.. نتونستی جین و داشته باشی میخوای بدونی چرا اینطور شد؟؟'
'چون تو مقابل تهیونگ هیچدقت هیچ شانسی نداشتی'
'تهیونگ همه چیزه و تو هیچی نیستی جز داد و بیداد تو خالی'
عصبی و دیوانه از حرف های توهماتش توی آینه اینبار بلندتر از قبل فریاد زد:
"نه! من بیشتر از تهیونگ قدرت دارم! من ازش سرتر و بهترم!!"' اینا فقط فکرای خودته.. میدونی جئون.. فرقی نداره تو کی باشی و چیکارکنی ؛ بازم جین تهیونگ رو به تو ترجیح میده! '
و تصویر اینه ناپدید شد و جونکوک رو با افکارش تنها گذاشت...
"حتی اگه درست باشه ؛ مطمئن میشم که دیگه مانعی به اسم تهیونگ بین من و جینم نباشه.."
و حالا با فکری که از سرش گذشت ریشخند ترسناکی روی لب هاش نقش گرفته بود:
"مراقب خودت باش و خوشحال زندگی کن تهیونگ. چون اون لحظه زیاد دور نیست."
"تیک تاک تیک تاک تیک تاک"
.
..
.
.
.یک ماه از ماجرای بارداری گذشته بود و جین همچنان از بخشش تهیونگ سر باز میزد اما اونقدد عاشقش بود که تغییر نگاه همسرش و شادی جدیدی که بعد از خبر بچه دارشدنشون توی چشم هاش برق میزد رو ببینه.
واقعا میخواست بره.. اما موند.
میدونست تهیونگ عاشقشه و دیگه اون ادم قبلی نیست.
اعتراف میکرد که تهیونگ خودش رو تغییر داده.
هیچوقت به خودش و بچه ش صدمه نمیزنهاما حتی اگر عمیقا هم عاشق هم باشند بازهم نمیشه یکسری اتفاقات رو از گذشته پاک کرد
حتی فکر به اینکه تهیونگش همچین کاری باهاش کرده بود دردناک بود
هربار که تهیونگ سعی کرد باهاش صحبت کنه ، جین نگاهش رو دزدید تا مبادا با دیدن چشم هاش وا بده.
اما این ماه برای جین سخت تر از هر زمان دیگه ای بود.
هرقدر از تهیونگ دوری میکرد اون عشقش رو بیشتر بروز میداد و همین کار رو مشکل میکرد.
مراقب تموم نیازهاش بود حتی قبل از اینکه جین بخواد لب باز کنه و به زبون بیاره.از زمانی که جین حق لمس کردنشو بهش نداده بود ، تهیونگ سعی کرد کمی فضا بهش بده تا با احساساتش کنار بیاد اما باعث نشد تا لحظه ای از مراقبت کردن ازش غافل بشه.
سعی میکرد حداقل صحبت های های کوتاه راجب بچه داشته باشن..
سوکجین اما همچنان سرسختانه دوری میکرد و تلاش های تهیونگ رو نادیده میگرفت
درواقع حالا دیگه مشخص بود به سادگی قصد بخشیدن نداره...
اما شاید ته دلش هنوز شک داشت..
غرورش رو حفظ کنه یا عشقش رو؟..همه ی این شک های آزاردهنده از وقتی شروع شدن که متوجه شد شب ها بعد از اینکه میخوابه ؛ تهیونگ از اتاق بیرون میره و پشت در با صدای خفه ای اشک میریزه...
از وقتی فهمیده بود، قلبش بیشتر از قبل شکست.
کدوم عاشقی میتونه صدای گریه ی معشوقش رو تحمل کنه؟؟
انگار همه این ها کافی نبود که حالا اخرین کلمات تهیونگ توی مغزش میچرخید:'حتی اگه بمیرم هم نمیتونی ببخشیم؟'
وحشتی توی تنش پیچیده بود.
میخواست تهیونگ رو آزار بده اما نه از نظر جسمی.
اگه خراشی روی تنش میفتاد__
اون بدون تهیونگ قطعا میمرد...از شدت فشار عصبی افکارش و تغییرات هورمونیِ این اواخر ، سرش رو توی بالش فرو برد و از ته دل فریاد میزد:
"چرا مجبوری همیشه اذیتم کنی تهیونگ شی؟"
"چرا بین اینهمه ادم باید عاشق تو بشم؟"
و اجازه داد تا قطره های اشک ، حالا که دیگه شونه ای کنارش نبود، بالشش رو خیس کنن.
......
بعد از مدت زمان نامعلومی که گریه کرده بود توی همون حالت خوابش برده بود ؛ با صدای آزاردهنده و مداوم زنگ تلفن بیدارشد
مغزش تقریبا هنوز خواب بود اما نه اونقدر که اسم روی اسکرین رو اشتباه ببینه!
"چرا جیمین داره به من زنگ میزنه؟"
بعد از کمی کلنجار رفتن با خودش برای قطع نکردن، آیکون اتصال تماس رو لمس کرد:
"بله؟"
"سوکجینشی...یونگی ام"
"سلام یونگیشی..تلفن جیمین دست شما چیکارمیکنه؟"
گیج شده بود و جز صدای نفس های عصبی یونگی صدایی نمیومد..
یعنی اون دوتا باهم ارتباطی داشتن؟"سوکجین شی__"
و با ادامه ی جمله ش تمام کابوس های بد و ترسناک امشبش رنگ واقعیت گرفت.
" تهیونگ و جیمین تصادف کردن.
وضعیت تهیونگ خیلی وخیمه.."____________
دیدبن چیشد؟؟؟؟
زارت بچه رو کشتن رفت😐😂😂
ادیت نکردم به بزرگی خوردتون ولش کنید بره
YOU ARE READING
His trophy | taejin
Fanfiction. میدانستم که تو سیبی هستی از بهشت ... اما کنار دریا که دیدمت دانستم که تو باغ بهشتی از پای تا به سر