part6

825 156 82
                                    

به محض ورودشون به خونه مچ دست جین رو گرفته بود و بی توجه به گریه های بی صدای جین سمت اتاق خواب کشوندتش
"تهیونگ-شی چیکار میکنی؟ بزار برم داری بهم آسیب میزنی! دستم درد میکنه"

اما تهیونگ نه تنها تمومش نکرد بلکه بجاش روی تخت پرتش کرد وقبل اینکه جین بتونه بلند بشه روش خیمه زد :
"عجب هرزه ای هستی سوکجین! چون باهات نمیخابم اینطور میگردی و همه جا هرزگی میکنی؟! "

با یک مچ دست های ظریف جین که حالا هاله ی قرمز روشون دیده میشد بالای سرش قفل کرد.

بی توجه به خواهش ها و اشک های پسر کوچیکتر؛ با دست دیگه ش چونه ش رو محکم نگه داشت و توی چشمای خیسش زل زد!
نفرت و عصبانیت حس های بود که تهیونگ همیشه توی اعماق تاریک قلبش نگهداشته بود.

برای یک لحظه فراموش کرد میخاست چی بگه و توی چشمای جین گم شد.
چشمایی که پاک بودن و فریاد میزدن!
نفسش گرفته بود و دلش بهم میپیچید.

نگاهش آروم تا روی لبای جین پایین اومد؛
بدجور دلش میخاست اون لبارو مزه کنه؛ دوباره

نگاهش رو دوباره بالا کشید
تار های ظریف و قهوه ای موهاش روی پیشونی سفیدش ریخته بود و تا روی چشماش میومد
بدون اینکه بفهمه دستش بالا اومد و مثل اینکه بخواد به یه اثر هنری دست بزنه اون تار های قشنگ اما مزاحم و کنار زد!

تمام مدت جین با نگاهش حرکاتش رو دنبال میکرد.
مهم نبود قبلا چندبار همدیگه رو دیدند یا باهم زندگی میکردن.
محض رضای خدا این همه نزدیکی به تهیونگ رو حتی توی رویاهاش نمیدید!

درسته که تهیونگ ازش متنفر بود اما جین همیشه امیدورانه منتظر عشقش مونده بود

کسی نمیدونست چند ثانیه همونطور گذشته بود تا اینکه تهیونگ به خودش اومد و سریع دستش رو عقب کشید!
از خودش عصبانی بود که چطور نزدیک بود رام بشه؛ بلند تر از قبل توی صورت متجب جین فریاد زد:
"اول اون حالام جانکوک، با چندتا قلب میخای بازی کنی سوکجین؟! "

جین حسابی گیج شده بود
"چی میگی تهیونگ-شی ؟! جانکوک بهترین دوست منه چطور میتونم با قلبش بازی کنم؟
و اون؛ اون کیه؟ "
و نگاهش بین دو چشم رو به روش به امید پیدا کردن جواب جا به جا میشد.

اما قبل از اینکه بتونه چیزی بفهمه تهیونگ از روش بلند شد؛ بیرون رفت و در با صدای زشت و گوشخراشی پشت سرش بسته شد.

و جینِ گیج شده رو با کلی سوال توی ذهنش؛ همونجور درازکشیده رو به سقف تنها گزاشت.
باعث شد جین به تمام احتمالاتی که ممکن بود باعث این تنفر تهیونگ نسبت به خودش شده باشه فکر کنه

.
.
.
.
.
.
.
.
.
پسر کوچولو همونطور که برای تولد ده سالگیش اماده میشد سمت مادرش چرخید:

"مامان، چطور به نظر میام؟"

"شخص به خصوصی داره تولد سوکجینی من میاد؟"

"اوهوم، دوستام؛ کوکی و ته ته"
و البته به وضوح میشد خجالتش رو بعد گفتن کلمه اخر متوجه شد.
"تو پسر خوشگل منی جینی!
مطمئنم از نظر اونم همینطور فکر میکنه. حالا زودباش که همه پایین منتظرتن"
.
.
.
.
.
.
.
.
.
"چیزایی که میگن باور نکن سوکجین! تو چیزی جز یه گاو چاق که هرکاری برای جلب توجه میکنه نیستی!"
هر کلمه ش مثل یه چاقو توی قلب پسربچه ده ساله فرو میرفت.
کسی که جین آرزو داشت ببینه الان دقیقا جلوی روش بود اما برخلاف تصوراتش، اون پسر فقط بهش اون حرف های دردناک رو هدیه داد!

حرف هایی که جین رو تبدیل کردن به کسی که الان هست!
اون پسر بچه چاق الان زیبا ترین و خوش پوش ترین مردیه که هرکس آرزو داره کنارش داشته باشه
زیباییش بی نظیره.
حتی جانکوک هم نتونسته بود مقاومت کنه و عاشقش شده بود.

.
.
.
زمان فوت کردن شمع ها فقط یک آرزو داشت
و اون داشتن عشق پسر بزرگتر بود،
به خودش قول داده بود هرطور که شده تهیونگ رو عاشق خودش کنه

______

اینم دومین پارت امروز!
بخوانید و آگاه باشید که من دوستتان دارم💙
ماچ بر کله هایتان و تا دیداری دیگر شب بخیررر

His trophy | taejinDonde viven las historias. Descúbrelo ahora