فلاشبک
عمارت پر بود از مهمان های فاخری که برای جشن خوشآمدگویی به پسر خانوادهی کیم ؛ تهیونگ ؛ جمع شده بودند.
و در این بین شاید تهیونگ تنها کسی نبود که چشم به در دوخته و منتظر استقبال از میهمانِ خاصِ قلبش بود؛
توی اون جمعیت دو چشم بی تاب و قلب عاشق هم منتظر ورود جین بود.
مردی که به اندازه ی تهیونگ عاشق جین بود و شاید هم بیشتر.
جونکوک گوشه ی اخر سالن درحال صحبت کردن با نامجون بود و همزمان انتظار ورود سوکجین رو میکشید و نگاهش تک تک قسمت های سالن رو پرسه میزد
روی یکی از میزها تهیونگ رو دید که شراب قرمز گرون قیمتی رو سر میکشه اما ناگهان لیوان رو روی میز گزاشت و بعد از عذرخواهی از اطرافیان سمت باغ دویید.
جونکوک هم با کنجکاوی دنبالش راه افتاد تا اینکه متوجه شد جین رسیده.
اما قبل از اینکه بتونه خودش رو به معشوقه ش برسونه ؛ تهیونگلیوان شرابی دست جین داده بود و مشغول صحبت شده بودند.
قصد داشت داخل سالن برگرده که در کمال تعجب دید جین توی آغوش تهیونگ فرو رفت و
ثانیه ای بعد؛ اونو روی دست هاش به سمت بیرون عمارت میبرد"چرا هیونگ جین رو داخل عمارت نیاورد؟"
"البته شاید نخواست کسی رو نگران کنه"این فکر ها تقریبا منطقی بنظر میرسید
"اما هیونگ باید لااقل پزشک خبرکنه. نباید انقدر بیپروا باشه!!"دنبالشون به راه افتاد و از شکاف در چیزی رو دید که هرگز فکرش رو نمیکرد
بدن جین برهنه زیر دست های تهیونگ افتاده بود و مشخص بود که بیهوشه و لب های پسر بزرگتر تک تک قسمت های بدنش رو لمس میکنه.جونکوک دیوانه نبود!
درحد مرگ عصبانی بود و دلش میخواست همونجا کار تهیونگ رو با دست خالی یکسره کنه اما..
فقط یه فلز میتونه یه فلز دیگه رو برش بده..
لبخند جنون امیزی روی صورتش نقش بست .
حالا نیازنبود برای متنفرشدن جین از تهیونگ راه زیادی رو بره
با اتفاقی که امشب افتاده بود حالا توپ توی زمین اون بود.
"تهیونگ هیونگ، حتی اگه سوکجین توی آغوش تو باشه. بازم نمیزارم مال تو بشه!"زمان حال
"آقای کیم باید بگم همسرتون باردارن و استرس اصلا براشون خوب نیست"
با شنیدن حرف های پزشک موج شادی تموم صورت تهیونگ رو پر کرد
سوکجین بچشون رو باردار بود و حالا تهیونگ خوشبخت ترین مرد روی زمین بود..چندساعت بعد جین با حس نوازشی ملایم روی شکمش بیدارشد.
بدون اینکه به شخص خوشحال کنارش نگاهی بندازه غرید:"دستتو بردار تهیونگ-شی"
اما با نرم ترین صدای ممکن جواب گرفت:
"خدایا آروم باش عزیزدلم. این کارا واسه سلامتی هیچکدومتون خوب نیست!"و جین اینبار با عصبانیت برگشت:
"هیچ-کدوم-مون؟؟""اره جین . تو و بچمون! داریم بچه دار میشیم !"
و حالا اثار اون لبخند درخشان به خوبی روی چهره ش پیداشده بودجین اما ، مات و مبهوت چند بار لب هاش رو تکون داد بلکه چیزی بگه اما صدایی ازش خارج نشد
با دیدن سکوت و گیجی پسر؛ تهیونگ سرش رو توی گردن خوشبوش فرو برد و مشغول گزاشتن بوسه های کوتاه وپروانه ای شدجین هم مثل تهیونگ خوشحال بود احساس رضایت داشت.
مگه میشه از مردی که عاشقشی بچه ای داشته باشی و خوشحال نباشی؟
اما با یاداوری حقیقت بینشون ، تهیونگ رو هل داد و خودش رو عقب کشید:
"من دارم بچه دار میشم و تو فقط پدر بچه ای!""چی میگی جین؟"
"خودت خوب میدونی"
"یعنی نمیخای بزاری من تو زندگیش باشم؟؟"
"حتی اگه بخوامم نمیتونم جداتون کنم. بهرحال توهم پدرشی و به اندازه من توی وجودش نقش داری و من همیشه بابتش ازت ممنومم. اما...."
به وضوح میشد رگه های بغض و غم رو از جمله هاش متوجه شد
"اما چی جین؟؟"
"اما.. دیگه جزوی از زندگی من نیستی..."
تهیونگ چیزی نگفت .
فقط سری تکون داد و آروم بلندشد
جین صدمه دیده بود و روحش خسته و آزرده بود و تهیونگ بهتر از هرکسی اینو میدونست..
سمت در رفت اما قبل از خارج شدن کمی مکث کرد:
"حتی اگه بمیرم هم... نمیتونی ببخشیم؟!"
![](https://img.wattpad.com/cover/258676480-288-k554269.jpg)
YOU ARE READING
His trophy | taejin
Fanfiction. میدانستم که تو سیبی هستی از بهشت ... اما کنار دریا که دیدمت دانستم که تو باغ بهشتی از پای تا به سر