Lost without you-Freya Ridings🎼
Isak danielson-ending🎼
این چندمین بار بود؟ چند ساعت گذشته بود؟ چند وقت میشد؟ نمیدونست..
ساعت از دستش در رفته بود.. آسمون سیاه میشد و آروم رو به سفیدی میرفت.. سفید، خاکستری میشد و باز سیاه میشد اما اون نمیدونست چند روز گذشته.. چند شب گذشته..شاید اگه میتونست حرف بزنه حالش بهتر میشد.. شاید اگه میتونست لویی رو به خاطر دروغ گفتنش سرزنش کنه بهتر میشد.. اما زبونش.. نمیچرخید انگار..
دهنش باز میشد اما جز نفسهای داغش هیچی ازش خارج نمیشد.. کلمهها تو مغزش صف کشیده بودن اما لبش.. برای نگفتن بسته میموند..
گوشاش.. نمیشنید.. آدما میومدن و میرفتن.. حرف میزدن به امید اینکه اون کلمهای حرف بزنه اما نمیدونستن اون حتی صداشون رو هم نمیشنوه..
وگرنه چی باعث میشد تو کل مکالمهی یک طرفهشون سکوت کنه و به یه جا خیره شه؟..
نمیدونست.. واقعا نمیدونست.. فقط یه چیزی میدونست.. زین هنوز به هوش نیومده بود و اون.. نمیدونست دیگه چقدر باید برای به هوش اومدنش صبر کنه..
زین.. میترسید صداش رو فراموش کنه.. میترسید اون نگاه گرمش رو فراموش کنه..
میترسید.. اون از هرچیزی میترسید.. خیلی چیزا مونده بود که هنوز با هم تجربهش نکرده بودن.. خیلی چیزا بود که نتونسته بودن حسش کنن..
اونا هنوز مسافرت نرفته بودن.. باهم برای خرید نرفته بودن.. اونقدر کار برای انجام دادن داشتن که حالا.. لیام میترسید از اینکه به هیچکدومشون نرسه.. میترسید از اینکه تموم بشه.. از اینکه نفسش بند بیاد..
اگه یه روزی زیر همین بارون نفسش میبرید چی؟
این تنها جملهای بود که بعد از لمس پنجرهی بخار گرفته به ذهنش رسید..انگشتش رو روی بخار شیشه میکشید و زمان زیادی نمیگذشت که جای انگشتهاش با قطرههای جدیدی از آب پر میشد..
بارون اونقدر شدید بود که اون حتی نمیتونست به خیابون نگاه کنه.. هرجایی از پنجره رو قطرههای بارون محو کرده بودن و اون..
اون درست مثل این پنجره خیس بود.. چشمهاش میبارید.. بیدلیل میبارید.. اشک میریخت اما برای چی؟..
این رو هم نمیدونست.. انگار میون حجم عظیمی از درد و سردرگمی دفن شده بود.. سردرگمیای که راه نجاتش زین بود و اون.. با خیال راحت خوابیده بود..
دستش رو دور لیوان کاغذی قهوهش پیچید.. دیگه بخاری نداشت.. سرد شده بود.. درست مثل دستهای اون سرد شده بود..
YOU ARE READING
Part of he[Z.M]
Fanfictionزین نفس عمیقی کشید و دستش رو تو جیب کتش فرو برد. -دیگه نمیخوامت؛ خسته کننده شدی! با نیشخند غلیظی گفت و نفهمید لحن سردش باعث یخ بستن قلب اون شد. اون هم نمیخواست اما.. مجبور بود! لیام به سمتش دوید و محکم بازوی اون رو بین ناخنهاش گرفت. -تو بهم.. تو...