زین؛ با اخم به سمتش برگشت. حقیقتا نمیدونست چطور باید جواب سوالش رو بده.. واقعا نمیدونست حالا چی رو میتونه بهونه کنه زمانی که حتی هیچکدوم از اون ها خبر نداشتن لیام کجا رفته بود!دستی به ته ریشش کشید و سیگارش رو زیر پاهاش له کرد، به سمتش قدم برداشت و کمی روی صورتش خم شد.
-پس الان مشکل اینه که من از کجا فهمیدم؟نمیتونست به خاطر احساساتِ خودش پرونده رو به باد بده و همه چیز رو خراب کنه پس تنها راهش پیچوندن لیامی بود که قطعا تاحالا شک کرده بود!
-دست..دستت چی شده زی؟..
لیام با صدای ناله مانندی پرسید و دستش رو جلو برد، روی دست زین که روی تخت قرار داشت گذاشت و با ترس روی اون پارچه ی سفید رنگ رو لمس کرد.زین کلافه چشمهاش رو چرخوند و صندلی رو صاف کرد، روی صندلی نشست و به چشم های قهوه ای رنگِ اون چشم دوخت. نگاهش رنگ نگرانی داشت و این چیزی نبود که از نگاه زین دور بمونه!
دستش رو بالا گرفت و به پارچه اش خیره شد، آروم تکونش داد و با لبخند گفت
-چیزی نیست لیام! یه زخم کوچیکه..لیام اما بیشتر از قبل خودش رو بالا کشید و صاف نشست، دستش رو سمت زین برد و اون رو سمت خودش کشید.
-پس بذار ببینمشبا لجبازی زمزمه کرد و در نهایت این لیام بود که در ثانیه ای گره ی پارچه رو باز کرد و به کبودی ها و زخم های روی دستش خیره شد.
زین اخمی کرد و سریع دستش رو پس کشید.
-به کجا کوبیدیش؟لیام با ناراحتی زمزمه کرد و زین سر تکون داد.
-مهم نیست، الان باید بخوابی..زمزمه کرد و با کلافگی دستش رو میون موهاش کشید، ملافه رو برداشت و تا روی سینه های لیام بالا کشید.
-میشه بهم آب بدی؟لیام آروم زمزمه کرد و زین سریع لیوان آب رو برداشت و سمتش گرفت.
-میشه کنارم بخوابی؟***
با نگرانی به بدن خیس از عرق لیام خیره شد، دردش شروع شده بود و تایلر هنوز نیومده بود.
دستش رو میون موهای خیس پسر کوچکتر کشید و بیشتر از قبل اون رو به خودش نزدیک کرد.-من.. تنها رف..رفتم..
صدای زمزمه ی لیام باعث شد اخم هاش رو درهم بکشه و سرش رو به لب های اون نزدیک کنه تا صداش رو بشنوه.-می..خواستم.. اونو.. پس.. بگیرم..
زین لبش رو میون دندون هاش گرفت و سرش رو عقب کشید، اون میخواست چی رو پس بگیره؟ چرا؟ چرا تنها رفته بود؟ چی انقدر مهم بود که جونش رو بذاره تو دستش و وارد اون منطقه بشه؟با حس لرزیدنش سریع دستش رو از زیر سر لیام بیرون کشید و با سرعت از اتاق خارج شد. باید میفهمید تایلر کجا رفته که انقدر دیر کرده..
نفس عمیقی کشید و پله ها رو دوتا یکی طی کرد، بدون توجه به اطرافش وارد سالن اصلی شد.
-حالش خوبه؟
نیک با دیدن زین از جا بلند شد و با ترس پرسید.-درد داره؛ تایلر نیومد؟
با صدای خشداری زمزمه کرد و سیگاری از پاکتش بیرون کشید؛ سردردش ذره ای کم نشده بود و این واقعا عذابش میداد.پک عمیقی به سیگارش زد و منتظر به نیک خیره شد.
نیک سرش رو پایین انداخت و روی مبل نشست؛ لبش رو آروم گزید و جواب داد.
-سایمون کشیدتش سازمان تا بیاد یکی دو ساعتی طول میکشه.زین با چشم های گرد شده از تعجب به نیک نگاه کرد و طولی نکشید که صدای فریاد مانندش تو سالن پیچید.
-وات د فاک؟ اون پسر داره درد میکشه و حدود دو ساعته منتظریم تا بیاد و شما الان به من میگید؟ محض رضای خدا یکم به لیام فکر میکنید؟نیک با اخم سر بلند کرد و چشم غره ای به زین رفت. حقیقتا حق با زین بود اما حقش رو نداشت که اینطور این موضوع رو به روشون بیاره!
-اوه پس که اینطور؟ میخوای بگی برای تو اهمیت داره و برای ما نه؟ جالبه..
به زین نزدیک شد و همونطور که تو چشم هاش زل زده بود غرید.نیشخندی روی لب های زین نشست و دود سیگارش رو تو صورت مرد رو به روش فوت کرد و درست مثل خودش با حرص غرید
-میخوای بگی غیر از اینه؟ مثل احمقا اینجا نشستی و به اندازه ی فاک هم به اون پسر توجه نمیکنی! دو ساعته که داره از درد ناله میکنه و هزیون میگه اونوقت تو به خودت زحمت ندادی حتی تا داروخونه بری و برگردی! بازم فکر میکنی این منم که توجه نمیکنم یا تو؟نیک با حرص دست مشت شده اش رو روی شونه ی زین کوبید و لب خشک شده اش رو تر کرد.
-حتی فکرشم نکن بخوای تو رابطه ی منو لیام دخالت کنی زین؛ تو فقط..هنوز حرفش تموم نشده بود که زین سیگارش رو از روی لب هاش گرفت و روی زمین انداخت، با ارامش پاش رو روی اون گذاشت و تقریبا لهش کرد.
با شنیدن کلمهی "رابطه" متوجه نشد چطور اما یقهی لباسش رو تو دستش گرفت و با اخم اون رو به دیوار پشتش کوبید.
-چی گفتی نیک؟ دوباره تکرارش کنجمله ی آخرش رو تقریبا فریاد زد و این نیک بود که با پوزخند بهش خیره شد، دستش رو دور مچ زین حلقه کرد و همونطور که اون رو از خودش جدا می کرد جواب داد
-فکر نمیکنم گوشات مشکلی داشته باشن زین! از لیام فاصله بگیرزین با حرص خندید و قدمی جلو گذاشت، خواست حرفی بزنه که صدای فردی از پشت سرشون بلند شد.
-قربان، داروهارو فرستادن.آروم از نیک فاصله گرفت و تقریبا به سمت فردی دوید.
پاکت داروهارو از دستش گرفت و همونطور که به سمت خروجی میرفت غرید
-بعدا جوابت رو میدم نیک!
YOU ARE READING
Part of he[Z.M]
Fanfictionزین نفس عمیقی کشید و دستش رو تو جیب کتش فرو برد. -دیگه نمیخوامت؛ خسته کننده شدی! با نیشخند غلیظی گفت و نفهمید لحن سردش باعث یخ بستن قلب اون شد. اون هم نمیخواست اما.. مجبور بود! لیام به سمتش دوید و محکم بازوی اون رو بین ناخنهاش گرفت. -تو بهم.. تو...