تیک.. تاک..
آروم و بی حرف.. سکوت محضی که قلبو میسوزوند.. که مغز رو از هم میپاشوند.صدای ساعتی که مدت ها بود خوابیده بود و سر جاش خودش مونده بود.. بدون هیچ حرکتی اما صداش تو فضای اتاق میپیچید.. تیک.. تاک..
شاید زمان برای لیام ایستاده بود.. شاید ساعت خواب نرفته بود، این لیام بود که خوابیده بود.. لیام بود که ایستاده بود.
توی مسیری که میرفت.. توی مسیری که به زین میرسید اما لیام.. اون سالم به انتهای مسیرش نمیرسید.چشم هاش رو باز کرد.. اتاق سفید دورش نفسش رو بند اورد.. صدای نفس های زین بالای سرش باعث میشد اشک از چشم هاش جاری بشه..
سمت زین چرخید و بهش نگاه کرد.. هنوز روی تخت بودن.. زین نشسته به خواب رفته بود و سر لیام هنوزم روی پاهاش بود.. هنوزم توی امن ترین نقطه ی جهان بودن.. کنار هم.. مگه میشد پیش هم باشن و امن نباشه؟ مگه میشد جهان نایسته به خاطر اونا؟..
دستش رو اروم سمت صورت زین برد.. گرگ و میش هوا صورتش رو روشن کرده بود..
اروم انگشتش رو به نزدیکترین حالت ممکن گونهش برد اما لمسش نکرد.. اروم و بی حرف.. اگه نوازشش میکرد بیدار میشد..
"دوستت دارم زین.. میخوام مثل قبل باشیم.. بیا انجامش بدیم؛ بیا تسلیم نشیم باشه؟"
****
بر: ددیییییی
پسرک ذوق زده جیغ کشید و صورتش گل انداخت.. سمت لیام که داشت وارد خونه ی نایل و لیو میشد دوید و دست هاش رو باز کرد تا تو اغوش پدرش فرو برهبر: ددی اخه کجا بودی؟
لیام روی زانوهاش نشست، پسرک مظلومش رو تو اغوشش گرفت و محکم دست هاش رو پشت بدنش سفت کرد.. عطرش رو نفس کشید و روی موهاش رو بوسید.لیام: متاسفم که نبودم.. تو ازم ناراحتی؟
اروم پرسید.. چرا همه چیز انقدر اروم بود؟ لیام حس میکرد اخرشه.. چرا انگار داشت همه چیز تموم میشد؟بر لبخند زد و از اغوش پدرش بیرون اومد، دست هاش رو روی گونه های لیام گذاشت و خندید.. گوشه ی چشم هاش چین افتادن و پسر کوچولو بینیش رو به بینی لیام کشید
بر: معلومه که نه ددی.. اینجا بهم خوش گذشته.. راستی ددی سارا رو دیدی؟ بیا بریم نشونت بدم.. ببین چقدر کوچولوعه.. من باورم نمیشه یه روزی اندازه ی اون بودم و الان ببین چقدر گنده شدم.
و دست پدرش رو کشید و لیام لبخند کمرنگی به لیو زد و فرصت نکرد حرفی بزنه چون بر کشیدش و وارد اتاق دختر کوچولو شدن.. دختر کوچولویی که اسم سارا رو داشت.. که سارای جدیدشون بود..
YOU ARE READING
Part of he[Z.M]
Fanfictionزین نفس عمیقی کشید و دستش رو تو جیب کتش فرو برد. -دیگه نمیخوامت؛ خسته کننده شدی! با نیشخند غلیظی گفت و نفهمید لحن سردش باعث یخ بستن قلب اون شد. اون هم نمیخواست اما.. مجبور بود! لیام به سمتش دوید و محکم بازوی اون رو بین ناخنهاش گرفت. -تو بهم.. تو...