نیک هنوز نمیتونست باور کنه که زین به این راحتی فریبشون داده اما حرفهاش اونقدری منطقی به نظر میرسید که حقیقتا حرفی برای گفتن نذاشته بود.و حالا سختترین مرحلهی این بازی رو باید تموم میکردن و اون باخبر کردن لیام از هویت واقعیِ زین بود.
اما چطور؟ چطور میخواستن این کار رو انجام بدن؟زین تندتند پاهاش رو تکون میداد و سرش میون فشار پنجههاش درحال له شدن بود.
-نکنبا گیجی سربلند کرد و به نیک خیره شد؛ منظورش چی بود؟
نیک کلافه چشمهاش رو چرخوند و به پاهای زین اشاره کرد.
-تکونش نده..زین سر تکون داد و به پشتیِ صندلی تکیه داد.
-قرار نبود بهش بگم؛ اما الان مجبورم.. باید یه کاری کنم پلیسها وارد این خونه بشن و بذارن به قولی که به لیام دادم عمل کنم..نیک لبخند کمرنگی زد و سرش رو روی شونهش خم کرد. زبون مرطوبش رو روی لبهاش خشکش کشید و زمزمه کرد
-چه قولی؟زین آروم خندید؛ حالتهاشون عادی نبود. تا چند دقیقهی پیش داشتن هم رو میزدن و حالا با لبخند کنار هم نشسته بودن و با هم حرف میزدن!
-قول دادم این سه ماهی که سایمون بهمون فرصت داده رو اون طوری بگذرونم که لیام میخواد و خب تا یه جاییش پیش رفتم.. اما لویی همه چیز رو بهم ریخت.نیک هم درست مثل زین به پشتی صندلی تکیه داد و پتویی که پشت سرش بود رو برداشت و رو خودش و زین کشید.
آسمون آروم آروم تیره میشد و با تیره شدنش بدن اونها یخ میبست.
-حالا باید چیکار کنم نیک؟..دستهاش رو توهم گره کرد و شونه بالا انداخت. حقیقتا خودش هم گیج شده بود و حرفی برای گفتن نداشت.
حتی اگه زین میتونست همهی اونها رو از این لجنزاری که گیرش افتادن بیرون بکشه؛ باز هم لیام غرق میشد چون عزیزترین کسش زیر اون لجنزار بود.
-زین؟-بله؟
سرش رو بلند کرد و با نگرانی به نیک نگاه کرد؛ لحن اون انقدر مضطرب بود که زین هم دستوپاش رو گم کرد.-تو چیزی راجعبه توماس شنیدی؟
اخم هاش رو تو هم کشید و دستهاش رو بهم نزدیک کرد، لبش میون دندونهاش گیر کرده بود و شوری خون رو حس میکرد.-نه؛ کیه؟..
زین پرسید اما میترسید از جوابی که شاید نباید شنیده میشد.. از جوابی که شاید نباید گفته میشد..!* * * *
آروم چشمهاش رو باز کرد؛ بدن کرخت شدهاش رو کمی تکون داد و روی مبل نشست.
حقیقتا مبل بدترین جا برای خوابیدن بود و لیام همون رو انتخاب کرده بود!
YOU ARE READING
Part of he[Z.M]
Fanfictionزین نفس عمیقی کشید و دستش رو تو جیب کتش فرو برد. -دیگه نمیخوامت؛ خسته کننده شدی! با نیشخند غلیظی گفت و نفهمید لحن سردش باعث یخ بستن قلب اون شد. اون هم نمیخواست اما.. مجبور بود! لیام به سمتش دوید و محکم بازوی اون رو بین ناخنهاش گرفت. -تو بهم.. تو...