-پس میخوای فرار کنی لویی؟
چشمهای سرد و یخی لیام، مستقیما رو چهرهی لویی خیره مونده بود.. جوری نگاهش یخ بسته بود که لویی حس میکرد اون آدم رو دیگه نمیشناسه..لیام سرد بود، یخ بسته و انگار مُرده بود..
و این چیزی بود که برای لحظهای تو فکر همهشون اومد اما حق حرف زدن نداشتن.. هیچ حقی برای اعتراض نداشتن و اینو خوب میدونستن..-اونا اونجان تا جواب سوالاتو بدن لیام.. برو کنار..
لویی با اخم غرید و خواست لیام رو کنار بزنه اما اون حتی سانتی متری تکون نخورد..-جواب سوالای من دست توعه لویی، کجا فرار کنی؟
نیشخند کنج لب های لیام، به طرز بدی اونها رو ترسونده بود و همهشون میدونستن.. میدونستن وقتی لیام بفهمه، وقتی بفهمه چجوری زندگیش رو، عشقش رو و تک تک ثانیه هایی که میتونست خوشحال باشه رو ازش گرفتن.. پیششون نمیمونه..در واقع بعد از امشب، بعد از حرفایی که باید میزدن.. بعد از واقعیتایی که بالاخره قرار بود از بین هزاران دروغ بیرون بیاد.. اونها لیام رو از دست میدادن..
این چیزی نبود که میخواستن.. اما کاری هم ازشون برنمیومد.
-بکش کنار لیام
لویی برای بار دوم غرید، اونم میترسید.. از از دست دادن دوستاش میترسید اما ترسو تر از اونای دیگه بود..حاضر بود که نباشه.. که نبینه.. که وقتی لیام زیر بار حقایقی که ازش مخفی شده میشکنه اونجا نباشه..
نیشخند کنج لبهای لیام پررنگ تر شد، دستش رو پشت کمرش برد و خیلی راحت کلید رو تو قفل در چرخوند..
نگاه خیرهش رو به چشمهای لویی که پر از عجز و التماس برای فرار کردن بود دوخت و خندید.. نه خندهی واقعی.. از اون خندههایی که مشخص بود پر از خشم و نفرته..
-نگران نباش لو.. وقتی چیزایی که خواستمو بهم گفتین.. میتونین برین.. همتون!
کلید رو تو جیب شلوارش هل داد و با قدمای آروم از کنار لویی گذشت..لویی مسخ شده ایستاده بود، باور نمیکرد.. نمیفهمید چطور لیام فهمیده و چطور به این حال در اومده اما.. میدونست که نمیتونه بره.. باید میموند و دروغهایی که خودش شروع کرده بود رو تموم میکرد.
لیام دستهاش رو تو جیب شلوار مشکیش فرو برد و سمت سالن اصلی رفت.. با دیدنشون که شوکه و مبهوت دم در ایستاده بودن و به لیام خیره شده بودن خندید..
-واو.. انتظارشو نداشتم اینطوری ازم استقبال کنین..
بی توجه به نگاه خیرهشون گفت و با قدمای اروم از بینشون عبور کرد.. روی صندلی مخصوص خودش نشست..
YOU ARE READING
Part of he[Z.M]
Fanfictionزین نفس عمیقی کشید و دستش رو تو جیب کتش فرو برد. -دیگه نمیخوامت؛ خسته کننده شدی! با نیشخند غلیظی گفت و نفهمید لحن سردش باعث یخ بستن قلب اون شد. اون هم نمیخواست اما.. مجبور بود! لیام به سمتش دوید و محکم بازوی اون رو بین ناخنهاش گرفت. -تو بهم.. تو...