Part 21

450 88 34
                                    


آروم دستش رو روی تخت کشید و با حس جای‌ خالی زین اخم هاش رو درهم کشید و با غرغر چشم باز کرد.

با دیدن جای خالیِ اون روی تخت نشست و با لب آویزون به تخت خالی چشم دوخت.
آهی کشید و با اخم دستش رو روی پانسمان پاش کشید و سعی کرد از جاش بلند شه.

قلبش می‌لرزید و تند می‌کوبید، حقیقتا حس می‌کرد زین باز هم مودش عوض شده و می‌خواد ازش فاصله بگیره!

حتی فکرش هم باعث می‌شد چشم‌هاش پر از اشک بشه اما.. نمی‌دونست! راستش نمی‌دونست باید به زین امیدوار باشه یا نه، باید به عشقی که ازش‌ حرف میزنه امیدوار باشه یا نه..

تمام شب قبلش با زمزمه‌های عاشقانه‌ی زین گذشته بود، زمزمه‌هایی که قلبش رو گرم می‌کرد و‌ صورتش رو از خجالت سرخ!

می‌تونست قسم بخوره شب قبل یکی از بهترین شب‌های عمرش بود که با لالایی زمزمه‌وار اون شروع شد و عاشقانه‌هاش اون رو به اتمام رسوندن.

آهی کشید و از رو تخت بلند شد و با کمک دیوار به سمت سرویس بهداشتی حرکت کرد و آروم داخل شد.

زین اما بی‌خبر از همه جا مشغول درست کردن پنکیکی بود که سارا موادش رو آماده کرده بود.

به میز کانتر تکیه داد و دستمال رو تو دستش چرخوند و به فکر فرو رفت.

حس خوبی که داشت باعث شده بود امروز با این هوای بارونی، بازهم قشنگ باشه و خب از صبح نقشه‌های زیادی برای روزش داشت.

اما قبل از هرکاری باید صبحانه‌ی لیام رو می‌برد و بعد با لویی صحبت می‌کرد؛ باید راجب نقشه‌ش با اون مشورت می‌کرد و خب حقیقتش کار آسونی هم نبود..

خودش هم نمی‌دونست چطور می‌خواد برای اون پسر توضیح بده که احساسش زودتر از خودش حرکت کرده و قراره تمام پرونده رو به فاک بده؟

شونه‌ای بالا انداخت و با اخم سر برگروند، پنکیک رو داخل ظرف و اون رو توی سینی کنار بقیه‌ی چیزهایی که آماده کرده بود گذاشت.

پیشبند آشپزی رو از دور تنش باز کرد و روی صندلی انداخت، سینی رو برداشت و آروم از آشپزخونه خارج شد.

نیک و تایلر صبح با بحث و دعوا از خونه خارج شده بودن و همه‌شون از اتفاقی که داشت بینشون می‌افتاد بی خبر بودن!

هیچ‌کس نمی‌دونست تایلر چی رو مخفی می‌کنه و نیک هم نمی‌تونست باهاش کنار بیاد..
اولین پله رو بالا رفت و همونطور که اروم اروم باقی اون ها رو هم طی می کرد به فکرش پروبال بیشتری داد..

Part of he[Z.M]Where stories live. Discover now