Part 7

621 125 38
                                    


آروم از شيشه فاصله گرفت و روي تخت نشست؛ با حرص مشغولِ تكون دادنِ پاهاش شد.

مغزش ارور داده بود و نميدونست چطوري بايد از اين گودالي كه گرفتارش شده، بيرون بياد. نياز شديدي به سيگار داشت و اگه همون لحظه پيداش نميكرد قطعا نميتونست تصميمي بگيره و نقشه اي بكشه.

از جا بلند شد و همونطور كه بدون هيچ اختياري دور خودش ميگشت، سيگارش رو پايين تخت پيدا كرد.

با سرعت به سمتش قدم برداشت و سريع به همراهِ فندك خودش كه كنارِ سيگارش بود روشنش كرد. بي معطلي اون رو بين لب هاش گذاشت و پك محكمي زد.

آرامش رو كه آروم به خونش نفوذ ميكرد، حس ميكرد و اين حس رو دوست داشت. طولي نكشيد كه سومين سيگارش رو هم آتيش زد و آروم مغزش شروع به فعاليت كرد.

اون ها هري رو دزديده بودن و بعد از چند روز بدونِ اينكه كوچيك ترين آسيبى ببينه برگردوندن، همشون متوجه شده بودن كه كسايي به دنبال زين ميگردن اما چرا؟

با عصابي بهم ريخته به اطرافش نگاهي انداخت. با ديدن ساعت آروم لب گزيد؛ حدود يك ساعتي از وقتي كه اون مرد وارد اتاق شده بود ميگذشت و زين بايد دليلي براي اين تاخيرش پيدا ميكرد پس بي معطلي از جا بلند شد و به سمتِ دري كه حدس ميزد در حمومه حركت كرد و داخل شد.

درست حدس زده بود. سيگارش رو تو سطل آشغال كوچيكِ فلزي كه گوشه ي حموم بود انداخت و سريع لباس هاش رو در آورد. خواست به سمتِ دوش حركت كنه اما با ديدنِ آينه ي دايره اي مانندي كه بر روي ديوار نصب شده بود ايستاد و به خودش ذل زد.

كبودىِ تقريبا شديد روي گونه هاش ديده ميشد و پانسمان بالاي ابروش هم چيزيي نبود كه بخواد ساده ازش بگذره و خب، به ياد نمياورد اين زخم ها اثرِ مشت هاي كيه..

در نهايت آهي كشيد و به سمت دوش قدم برداشت؛ بي معطلي آب رو باز كرد و زماني كه اون رو روي دماي ثابت و دلخواهش گذاشت زير آب رفت.

گرمىِ آب استرس رو آروم آروم از اون دور ميكرد و لبخند رو روي لب هاش هدايت ميكرد.

اما خوب ميدونست اين لبخند زياد دووم نمياره چون تا چند دقيقه ي ديگه بايد با كسي ملاقات ميكرد كه حتي نميشناختتش و نميدونست چه آدميه، خطرناكه يا نه..

با ياد آورىِ صداى نگران هري كه ازش خواهش ميكرد زودتر به خونه برگرده عصبي دستش رو روي صورتش كشيد و درنتيجه ي اين حركتش، پانسمانِ روي ابروش كنده شد و خون از زخمش سرازير شد.

****

نيك: خداي من لي؛ من اگه جاي اون بودم تا حالا هزار بار ميمردم و زنده ميشدم، اون چطور تونسته با خيال راحت بره دوش بگيره؟ وات د فاك واقعا؟

Part of he[Z.M]Where stories live. Discover now