* * ***
نيك با اخم هاى درهم تو حياط قدم مى زد، بارون وحشتناكى شروع به باريدن كرده بود و اون قصد نداشت به خونه برگرده.
ليام از شب قبل كه رفته بودو هنوز برنگشته بود، همه اشون نگران شده بودن و اينجا فقط زين بود كه با بيخيالى روى مبل لم داده بود و با ناخن هاش خيره ميشد.
نيك هم كه از اون اوضاع متنفر بود ترجيح داد بيرون منتظر ليام بمونه. اما حالا تقريبا ظهر بود و ليام هنوز برنگشته بود.
خيلى وقت ها مى شد كه اون با بچگى از خونه بيرون ميزد اما سريع برميگشت، سريع پشيمون مى شد و ترجيح ميداد هيچكدوم از اون ها رو ناراحت نكنه اما حالا تقريبا دوازده ساعت مى شد كه ليام رفته بود.
با حس دستى دور گردنش آروم به سمتِ تايلر برگشت و پتوى تقريبا ضخيمى كه تو دستش بود رو دور تنش گرفت.
-ممنونزمزمه كرد و اروم تايلر رو تو بغلش كشيد، پتو رو دورشون كشيد و به قطرات بارون كه با بيرحمى روى صورتشون ميريخت خيره شد.
-تا كى ميخواى منتظرش بمونى نيك؟ ليام يه ادم بزرگه و قطعا خودش ميدونه داره چيكار ميكنه..
اروم به سمت تايلر برگشت و با ناراحتى بهش خيره شد.
-ميترسم بلايى سرش بياد..
صداى خفه اش ميون صداى بارون و حركت درختا گم شد.
تايلر با ناراحتى سرى تكون داد و زمزمه كرد
-بايد ليو رو معاينه كنم زود برميگردم.نيك سرى تكون داد و ثانيه اى از رفتن تايلر نگذشته بود كه در ورودى باز شد و ماشين ليام وارد حياط شد.
نيك با عصبانيت پتو رو رها كرد و به سمت ماشين حركت كرد، ليام لبخندى روى لب هاش نشسته بود و با ديدن نيك لبخندش عميق تر شد.
ماشين رو جاى هميشگيش پارك كرد و با ارامش از ماشين پياده شد.
نيك اما با حرص فرياد كشيد و به ليام حمله كرد
-كدوم گورى بودى ليام؟يقه ى پيراهنش رو تو مشتش گرفت و با اخم هايى درهم به چشم هاى تيره اش خيره شد.
ليام، لبخندش رو عميق تر كرد و اين نيك بود كه نگاهش به چهره ى رنگ پريده و لب هاى كبودش افتاد.خواست حرفى بزنه كه دست هاى قوى اى، دستش رو از روى پيرهن ليام كنار كشيدن و اين زين بود كه ليام رو تو اغوشش گرفت و فرياد كشيد
-نميبينى خونريزى كرده؟
***
با وحشت پشت در اتاق ایستاده بود و زمین رو متر می کرد، بارها و بارها لیو و نیک ازش خواسته بودن کمی بشینه تا عمل تموم شه اما اون مثل همیشه با بی توجهی سر تکون داد و باز هم سرجاش ایستاد و منتظر موند تا تایلر بیرون بیاد.
YOU ARE READING
Part of he[Z.M]
Fanfictionزین نفس عمیقی کشید و دستش رو تو جیب کتش فرو برد. -دیگه نمیخوامت؛ خسته کننده شدی! با نیشخند غلیظی گفت و نفهمید لحن سردش باعث یخ بستن قلب اون شد. اون هم نمیخواست اما.. مجبور بود! لیام به سمتش دوید و محکم بازوی اون رو بین ناخنهاش گرفت. -تو بهم.. تو...