هی گایز چطورید؟
بالاخره رسیدیم به پارتی که نوشتنش واقعا برام سخت بود و نمیدونم تونستم احساسات لازم رو بهتون نشون بدم یا نه اما.. امیدوارم دوستش داشته باشین.
ووت دادن و کامنت رو فراموش نکنید، دوستتون دارم♥️***************
یک ساعت، یک روز، یک هفته و یک ماه.. لیام تمامش رو صبر کرده بود تا زین از خونهی مخفی لعنتیش بیرون بیاد و ببینتش اما..
خبری نبود.لیام حس میکرد لحظه به لحظه فشار روی قلبش بیشتر میشه، بی رحمانه دعا میکرد که برگردن به قبل.. برگردن به زمانی که زین توی خونهش زندانی بود.
زمانی که تایلر و نیک دعوا میکردن و کل خونه صدای بحثشون پر میشد.. وقتایی که سارا با غذاهای خوشمزهش باعث میشد اونا هرجای خونه هم باشن موقع غذا خودشون رو برسونن و لیام.. از اون زمان هیچی نداشت.
هیچی براش باقی نمونده بود.. هیچیِ هیچی!
بر روز به روز بیشتر ازش فاصله میگرفت، هری و لویی واضح ازش دوری میکردن و نیک و تایلر هم هنوز درگیر پلیس بازیشون بودن..سایمون مرده بود اما هنوز آدمایی بودن که دنبال فرمول اتم میگشتن و نیک و تایلر با کمک لویی دنبال مایکل میگشتن تا مطمئن باشن اتم دست خودشون میمونه..
زین گم و گور شده بود و سارا مرده بود.. حالا لیام تنها تر از همیشه بود.. حتی تنها تر از وقتایی که مجبور میشد خودش رو تو اتاق حبس کنه تا سارا و بقیه متوجه حالش نشن..
لیام تنها و دل شکسته بود.
به خاطر زین، به خاطر عشقشون حاضر بود هزار سال دیگه صبر کنه اما چی باعث شده بود زین ازش فاصله بگیره؟
این بزرگترین سوال ذهنش بود و جوابی براش نداشت..هیچیِ هیچی.
تو خونهی زین میموند تا شاید اون پسر سری به خونهش بزنه اما.. بازم نه.. لیام تمام روزش روتنها سپری میکرد.
بر گاهی اوقات پیشش میموند اما ترجیحا بیشتر پیش هری میموند، حال بد لیام روی اونم تاثیر میذاشت واین چیزی نبود که میخواستن!
با بلند شدن صدای زنگ گوشیش پرده رو رها میکنه و چشم از خیابونای خیس برمیداره، این روزا هیچکس باهاش کاری نداشت..
یکم از قهوهی سرد شدهش میخوره و از دور به تلفن خیره میشه.
بی حس دوباره سمت پنجره برمیگرده.. شاید توی همون چند دقیقهای که صحبتش طول میکشید زین میومد اونجا و لیام میخواست حداقل از دور ببینتش..این تنها چیزی بود که باعث میشد لیام کل روزش رو کنار اون پنجرهی لعنت شده بگذرونه
YOU ARE READING
Part of he[Z.M]
Fanfictionزین نفس عمیقی کشید و دستش رو تو جیب کتش فرو برد. -دیگه نمیخوامت؛ خسته کننده شدی! با نیشخند غلیظی گفت و نفهمید لحن سردش باعث یخ بستن قلب اون شد. اون هم نمیخواست اما.. مجبور بود! لیام به سمتش دوید و محکم بازوی اون رو بین ناخنهاش گرفت. -تو بهم.. تو...