Part 1

3K 236 106
                                    



" به نام خدا"

آروم‌آروم پله‌هاي دانشگاه رو پايين اومد. حقيقتش نمي‌تونست درك كنه چرا اين دانشگاه لعنتي اين همه پله داشت؟
و اون هرروز مجبور بود براي رفتن به آزمايشگاه اين مسيرو طي كنه.
این واقعا خسته كننده بود!

صداي زنگ گوشیش بلند شد و اون قبل از طي كردن اخرين پله، گوشیش‌ رو از جیب شلوارش بیرون كشيد و جواب داد.

زين: جانم هري؟ كجايي؟

هري همونطور كه نفس‌نفس ميزد و گويا همين حالا از دوييدن دست كشيده بود جواب داد:
هنوز.. نيومدي؟ فكر كردم دير كردمو كل راه رو دويدم..

زين لبخند كمرنگي زد و از پله ي اخر گذشت؛ همونطور كه به سمت در ورودي سالن ميرفت، جواب داد:
غر نزن بيب، دارم ميام!

گفت و بدون اينكه منتظر كوچیك‌ترين حرفي باشه تلفن رو قطع كرد. قدم‌هاش رو سريع تر کرد تا بتونه زودتر اون فرفري رو ببينه!

كل دانشگاه خالي شده بود.
انگار دانشجوها چيز جذابي رو تو سلف پيدا كردن كه همه‌اشون اونجا جمع شده بودن!

زين اما قدم‌هاش رو سريع‌تر برداشت و دقايقی بعد در حالي كه نفس‌نفس ميزد؛ هري رو ديد كه زير درخت هميشگيشون نشسته و به آسمون زل زده..

خوب ميدونست چي تو سر اون كله فرفري ميگذره و اين قضيه مستقيما، به تولد لويي ربط داشت؛ كه كمتر از دو هفته بهش باقي مونده بود!

قدم‌هاش رو تندتر برداشت تا زودتر به هری برسه.. اما با ديدن چيزي كه اتفاق افتاد؛ متعجب، سرجاش خشكش زد..

آدماي اون ونِ مشكي رنگ، تو کسری از ثانيه پسر فرفري رو كه تقلا مي‌كرد از دستشون خلاص بشه‌رو، داخل كشيدن و بي‌توجه به زين از اونجا رفتن.. انگار كه هيچ اتفاقي نيفتاده باشه!

همه‌ي اين اتفاق‌ها شايد فقط چند ثانيه طول کشید؛ اما هضم این اتفاق چند ثانیه‌ای واسه‌ی زین بی‌اندازه دشوار بود.

دستاش مي‌لرزيد و نمي‌دونست چه عكس‌العملي نشون بده!

براي چي هري رو بردن؟ چي ازش ميخوان؟ اونا كي بودن؟

سوال‌ها پشت هم به ذهنش هجوم مي اوردن و اون تنها تونست يه كار رو انجام بده.. بی‌معطلی شماره‌ی مورد نظرشو پیدا کرد و گزینه‌ی تماسو لمس کرد.

تا زماني كه اون مرد جوابش رو بده انگار سال‌ها گذشت؛ اما بعد از خاموش شدنِ صداي بوق و بلند شدن صداي خواب آلودش، تنها تونست اسمي رو زمزمه كنه..

Part of he[Z.M]Where stories live. Discover now