-پرستار جدید زین شو
لیام جوری سرش رو سمت جک برگردوند که حس کرد صدای تکون خوردن استخون های گردنش شنیده شد..
اخم محوی کرد و لب خشک شده ش رو تر کرد..
-منظورت چیه؟با صدای بوق بلند ماشینی از اون سمت خیابون جک با استرس سمت صدا برگشت و با دیدن زینی که وسط خیابون وایستاده بود همونطور که تند سمت زین میدویید گفت
-بهت خبر میدم..گفت و لیام رو اونجا تنها گذاشت، وقتی که تاکسی ای با فاصله ی خیلی کم از زین ایستاده بود..
دست لعنتیش رو روی بوق گذاشته بود و همزمان سرش رو از شیشه بیرون آورده بود و غر میزد که چرا زین انقدر طولش میده..چرا هیچکس به عصای دستش توجه نکرد؟ یا به عینک سیاهش؟..
چرا هیچکدومشون لرزیدن دستهاش رو ندیدن؟ چرا متوجه از ترس پریدنش وقتی صدای بوق ماشین یهو بلند شد، نشدن؟
البته که اینا از نظر ادمایی که بی توجه از گوشه کنارای خیابون رد میشدن اصلا اهمیتی نداشت..
جک با سرعت زیادی خودش رو به زین رسوند و دستش رو دور بازوی اون حلقه کرد..
-چرا وایستادی زین؟ راه بیفت..غر زد و با قدمای بلند زین رو همراه خودش کشید، رانندهی تاکسی سری از روی تأسف تکون داد و همونطور که غر میزد دوباره راه افتاد..
جک چشمی چرخوند و در ماشین رو برای زین باز کرد و کمکش کرد تا بشینه..
ماشین رو دور زد و سریع سوار شد، باید زودتر زین رو به خونه میرسوند تا خودش به قرار شبش برسه..
انقدر اتفاق های اینطوری برای زین افتاده بود، انقدر استرس کشیده بود که دیگه این موضوع برای اون هم زیاد مهم نبود.
-کجا بودی؟
زمزمهی کوتاهه زین باعث شد جک قبل از روشن کردن ماشین سمتش برگرده و نگاهش کنه..مثل همیشه و مستقیم به جلو خیره بود، عصاش بین دوتا پاهاش قرار داشت و دست مشت شدهش روی زانوش دیده میشد..
-پیش یه دوست..
***
لیام برای ساعت های طولانی به جای خالیِ اون دو نفر چشم دوخت..
مطمئن بود بارها و بارها تصویر ترسیدن زین وقتی صدای ماشین از فاصلهی نزدیکی ازش به گوشش رسید تو ذهنش تکرار شد و اونقدر ادامه پیدا کرد که حالا آسمون کاملا تاریک شده بود..
YOU ARE READING
Part of he[Z.M]
Fanfictionزین نفس عمیقی کشید و دستش رو تو جیب کتش فرو برد. -دیگه نمیخوامت؛ خسته کننده شدی! با نیشخند غلیظی گفت و نفهمید لحن سردش باعث یخ بستن قلب اون شد. اون هم نمیخواست اما.. مجبور بود! لیام به سمتش دوید و محکم بازوی اون رو بین ناخنهاش گرفت. -تو بهم.. تو...