نیک لقمهی جدیدی که گرفته بود رو پایین میاره و نگاهی به لیام میندازه
اونم نمیتونست چیز زیادی بگه.. قول داده بود و اینکه لیام دوست صمیمیش بود هم نمیتونست باعث شه قولشو بشکنه.-زین؟ نمیدونم.. اخرین باری که دیدمش خوب بود.
لقمشو تو دهنش میذاره و به سختی قورتش میده، تلاش میکنه بیخیال به نظر برسه پس یه لقمهی کوچیک دیگه برمیداره..اما لیام.. احساس بدی که یهویی تو وجودش پیچیده بود هم نتونست جلوی سوال بعدیش رو بگیره..
-هنوز درس میده؟ کی قراره ازدواج کنن؟لقمه تو گلوی نیک موند و با سرفه سر بلند کرد، یکم از اب پرتغالی که هیچ ایده ای نداشت مال کیه خورد تا اروم بگیره..
با خندهی تمسخر امیزی به لیام نگاه کرد
-ازدواج؟ از جک جدا شدهلیام چشماش گرد شد اما چیزی نگفت.. میخواست بگه اما چی؟ چی داشت که بگه.. هیچی!
ترجیح داد ساکت بمونه تا نیک قصد رفتن کنه و اونم بتونه به کاراش برسه اما انگار قصد رفتن نداشت.
-درس میده ولی نه تو دانشگاه.. کلاس خصوصی میگیره، خانوادشم چند وقتیه برگشتن اینجا..
لیام فقط سر تکون داد و پا روی پاش انداخت، تو سکوت به تکون خوردن پاش خیره موند.
ذهنش اما جای دیگهای میچرخید.. جایی نزدیک زین.. چرا جدا شده بودن؟ مگه دوستش نداشت؟ مگه به خاطر اون لیام رو ول نکرد؟..
حتی لویی هم گفته بود.. وقتی کنار در خونهی زین نشسته بود و پاهاشو بغل کرده بود.
صدای کسی رو نمیشنید اما حرف لویی رو شنید، حرفی که رو قلبش خط انداخته بود."فکر میکنی با نشستن اینجا چیزی نصیبت میشه؟"
"زین حتی اهمیتی به تو نمیده"
"اون به خاطر جک تورو ول کرده نمیبینی یا نمیخوای ببینی؟"
"چشماتو باز کن و ببین همهش بازی بود"
"هیچ احساسی بینتون واقعی نبود"-ولی گفته بود بازی نیست..
زمزمهی ارومش فقط به گوش نیک رسید و اون گیج سر بلند کرد-کی گفت؟ چی بازی نیست؟
پشت هم پرسید و لیام رو از خاطرات گذشتهش بیرون کشید.خاطراتی که زیاد دور به نظر نمیرسیدن اما خیلی دور بودن.. خیلی!
نفس عمیقی کشید و اشکاش رو پس زد، سربلند کرد و لبخند زد
-چیزی نیست، اگه صبحونهتو خوردی دیگه برو باید برم جایی..***
نیک رو با هزار ترفند بیرون میکنه و بعد از جمع کردن میز از خونه خارج میشه.
با قدمای آروم مسیر خونه تا مدرسه رو طی میکنه.. خودش خوب میدونست چرا اون مسیر رو انتخاب کرده.
YOU ARE READING
Part of he[Z.M]
Fanfictionزین نفس عمیقی کشید و دستش رو تو جیب کتش فرو برد. -دیگه نمیخوامت؛ خسته کننده شدی! با نیشخند غلیظی گفت و نفهمید لحن سردش باعث یخ بستن قلب اون شد. اون هم نمیخواست اما.. مجبور بود! لیام به سمتش دوید و محکم بازوی اون رو بین ناخنهاش گرفت. -تو بهم.. تو...