"فصل دوم"
لیام: من میتونم اهدا کننده باشم؟ با خواست خودم.
این احتمالا عجیب ترین حرفی بود که دکتر تو تمام تایم کاریش شنیده بود.. چشم های گرد شدش لحظه ای تعجبش رو از بین نمیرد و مرد کم مونده بود پس بیفته.لیام کاملا جدی بود.. توی این مورد مگه میتونست شوخی کنه؟ مگه میتونست بیخیال زندگیش و زین بشه و همه چی رو تموم کنه؟
چطور میتونست به زین گوش بده و به قول خودش بره تا با پسرش زندگی قشنگش رو ادامه بده؟این احتمالا مزخرف ترین چیزی بود که لیم حتی میتونست بهش فکر کنه.
اون دو سال بدون زین مونده بود چون فکر می کرد زین نمیخوادش.. چون فکر میکرد زین با جک خوشحال تره.. اما حالا که فهمیده بود موضوع از چه قراره چطور میتونست اروم بگیره؟ چطور میتونست زین رو ترک کنه؟دکتر کمی از نوشیدنی مقابلش خورد و با لحن شگفت زده ای پرسید
دکتر: تو مطمئنی میخوای این کار رو انجام بدی؟ این دیوونگی محضه..
لیام نفس عمیقی کشید و دستش رو توی موهای بهم ریخته ش کشید و سری به نشونه ی تایید تکون داد.
لیام: این تنها کاریه که میتونه منو از تاریکی بیرون بکشه اقای دکتر.. بهم بگو باید چیکار کنم تا بتونم اهدا کننده باشم؟
با صدای خشداری پرسید و نگاه امیدوارش رو به دکتر دوخت.. حالا که میدونست یه امیدی هست به اینده ی نامعلومشون امیدوار شده بود.. شاید میتونستن باهم باشن.. دوباره!!
مثل اون سه ماهی که باهم گذروندن.. سه ماهی که اخرین فرصتشون برای باهم بودن بود..
توی اون سه ماه بود که لیام فهمید زین چقدر دوستش داره.. اون موقع بود که فهمید میتونه یکی رو بیشتر از خودش و دنیاش دوست داشته باشه..لیام تو تمام مدت تحصیل زین، تدریسش و بیشتر بخش های مهم زندگی زین بدون اینکه بدونه کنارش بود.. تو همون مدت که از دور زینش رو نگاه میکرد هم شیفته ش شده بود و اون سه ماه باعث شد متوجه بشه اون حس علاقه یه شیفتگی ساده نبود.. اون علاقه عشق بود.. عشقی که تمام لیام رو درگیر خودش کرده بود.
بعدش انگار یه صاعقه مستقیم وسط زندگیشون خورده بود.. بعد از اون سه ماه رویایی همه چی یهویی از بین رفته بود.. دوست هاش دروغ گفتن.. جک وارد زندگیشون شد.. زین کور شد و لیام.. با فکر اینکه زین بهش خیانت کرده دو سال تمام تو جهنم زندگی کرده بود!
حالا چطور میتونست بیخیال شه؟ حالا که میدونست یه امیدی هست.. هرچند که منقطی نبود اما لیام میخواست به این طناب امیدواری چنگ بزنه و نگهش داره.
YOU ARE READING
Part of he[Z.M]
Fanfictionزین نفس عمیقی کشید و دستش رو تو جیب کتش فرو برد. -دیگه نمیخوامت؛ خسته کننده شدی! با نیشخند غلیظی گفت و نفهمید لحن سردش باعث یخ بستن قلب اون شد. اون هم نمیخواست اما.. مجبور بود! لیام به سمتش دوید و محکم بازوی اون رو بین ناخنهاش گرفت. -تو بهم.. تو...