آروم قدم برميداشت و گوشه به گوشه ى اتاق رو متر ميكرد. عادت نداشت زود بخوابه اما انگار نظر اون ها چيز ديگه اى بود، از اونجا كه حدود يك ساعتِ پيش همه اشون براى خواب به اتاق هاشون رفتن!در آخر به سمتِ تخت قدم برداشت و نشست. نگاهش از شيشه به بيرون افتاد. همه ى نگهبان ها درست به ترتيبى كه عصر ديده بود، ايستاده بودن!
آهى كشيد و بعد از لمس كردنِ دكمه ى آباژورِ و خاموش كردنش؛ زيرِ پتو خزيد و اون رو تا روى گردنش بالا كشيد.
غلتِ آرومى زد و نگاهش رو از حياط گرفت، به خاطرِ روشن بودنِ چراغ هاى حياط نميتونست بخوابه پس به سمت تاريكِ اتاق برگشت.
آروم پلك ميزد و به اين فكر ميكرد كه چطور ذهنش تا اين حد خالى بود؟ هيچِ هيچ!
قبل از اينكه چشم هاش رو ببنده متوجهِ نورِ كوچيكِ قرمز رنگى شد كه روى دستگيره ى درِ سرويس بهداشتى قرار داشت.
براى اطمينان از فكرش، كمى روى تخت نيم خيز شد و با دقتِ بيشترى به دستگيره نگاه كرد.
درست حدس زده بود، اتاقش توسط دوربين كنترل ميشد و قطعا چند جاى ديگه ى اتاق هم دوربين نصب شده بود.
واقعا حوصله ى فكر كردن بهش رو نداشت پس آروم جاى اولِ خودش برگشت و چشم هاش رو بست، آروم آروم احساسِ خستگى چشم هاش رو در بر گرفت و سنگين شدنِ پلك هاش رو حس كرد و بعد از اون ديگه چيزى نفهميد.
*
با فريادِ نسبتا بلندى از خواب پريد و روى تخت نشست. حركتِ قطراتِ عرق رو روى صورتش حس ميكرد، ليوانِ آب رو كه قبل از خواب پر كرده بود رو برداشت و كامل سر كشيد.
با حس خنكىِ آب تو گلوش، نفس عميقى كشيد و آباژور رو روشن كرد. دستمالى برداشت و خيسى عرق رو از پيشونيش پاك كرد.
خسته شده بود از كابوس هاى گاه و بيگاهى كه خواب آروم رو از چشم هاش ميگرفت.
نفس نفس ميزد و خوب ميدونست كه اگه آروم نشه ممكنه حمله اى بهش دست بده، پس از روى تخت بلند شد و به سمت سرويس بهداشتى حركت كرد.
مقابل آينه ايستاد و چند بارى مشت هاش رو پر از آب كرد و روى صورتش خالى كرد. سردىِ آب بهش آرامش ميداد.
سر بلند كرد و همونطور كه با حوله ى بنفش رنگش خيسىِ صورتش رو پاك ميكرد به چهره ى خودش تو آينه خيره شد.
زير چشم هاش سرخ شده بود و پف كرده بود.
آهى كشيد و قدمى به سمت در برداشت كه صداى زنگِ موبايلِ اضطراريش باعث شد قدم هاش رو سريع تر برداره!
YOU ARE READING
Part of he[Z.M]
Fanfictionزین نفس عمیقی کشید و دستش رو تو جیب کتش فرو برد. -دیگه نمیخوامت؛ خسته کننده شدی! با نیشخند غلیظی گفت و نفهمید لحن سردش باعث یخ بستن قلب اون شد. اون هم نمیخواست اما.. مجبور بود! لیام به سمتش دوید و محکم بازوی اون رو بین ناخنهاش گرفت. -تو بهم.. تو...