انقدر خسته بود كه تا زمان رسيدنشون خوابيد و حتى براى لحظه اى هم پلك هاش رو باز نكرده بود.به سمتش خم شد و آروم صداش زد: ليو؟ رسيديم!
دختر آروم پلك هاش رو باز كرد و با ديدنِ چهره ى غريبه ى مقابلش كمى عقب كشيد اما طولى نكشيد كه تك تك اتفاقاتِ شب گذشته رو به ياد آورد.
ليام: پياده شو
ليو با ترس سر تكون داد و پياده شد. حقيقتش از ديدنِ اون خونه ى بزرگ ميونِ اون همه درخت وحشت كرده بود و البته كه اون همه نگهبان كه خونه رو محاصره كرده بودن بيشتر به احساسش دامن ميزد!
ليام آروم مقابل دختر ايستاد و با لحن ملايم گفت: امروز رو اينجا ميمونى و فردا با اولين هواپيما ميفرستمت جايى كه ميخواى برى، اما بايد حواست رو جمع كنى كه حتى اگه يك كلمه از جايى كه اومدى اتفاقايى كه افتاد و يا هر مزخرف ديگه اى به كسى بگى مطمئن باش قبل از من كسايى هستن كه پيش از به دنيا اومدنِ بچت، جون هردوتون رو بگيرن..
دختر لرزشِ آرومِ بدنش رو حس ميكرد اما سرى تكون داد و با چشم هاى پر از اشك به ليام خيره شد.
ليام اما كم رو به لو خم شد و دست هاش رو روى بازوهاى دختر گذاشت و با لحن مهربونى زمزمه كرد: تا زمانى كه كسى نفهمه كجا بودى مطمئن باش در امانى، باشه؟
ليو باز هم سر تكون داد و قبل از اينكه به ليام اجازه بده عقب بره دست هاش رو دور گردنش حلقه كرد و اروم خودش رو در اغوشش رها كرد و زمزمه كرد: ممنونم ليام..
ليام لبخندى زد و از دختر فاصله گرفت و گفت: بيا بريم تو!و به سمت حونه راه افتاد و ليو هم پشت سرش حركت كرد
ليام در خونه رو باز كرد. گوشه اى ايستاد و اجازه داد ليو زودتر از اون وارد خونه بشه و بعد از اون خودش داخل شد.با بلند شدنِ صدايى از آشپزخونه لبخند كمرنگى روى لب هاش نشست و به سمتش حركت كرد. ليو هم درست مثل بچه اى كه مادرش رو گم كرده وهمراه با كسى كه مثل مادرشه حركت ميكنه، پشت سر ليام راه افتاد و وارد آشپزخونه شد.
ليام: صبح بخير سارا
سارا همونطور كه با آهنگ همخونى ميكرد مشغولِ چيدنِ ميز صبحانه بود. حقيقتش غذاهاى رنگ و وارنگى كه روى ميز چيده بود هر كسى رو تحريك ميكرد اما ليام؟
سر بلند كرد. ابتدا متعجب به ليو خيره شد و سپس لبخندى زد و جواب داد: صبح بخير ليام، صبح بخير خانم
ليو لبخندِ مضطربى زد و سر تكون داد.
ليام سرى تكون داد و جواب داد: سارا، لطفا مراقبِ ليو و كوچولوش باش! امشب مهمون ما هستن و اتاقى كه كنار اتاقت هست رو بهشون بده. و لطفا فراموش نكن صبحونه اشون رو كامل بخورن
YOU ARE READING
Part of he[Z.M]
Fanfictionزین نفس عمیقی کشید و دستش رو تو جیب کتش فرو برد. -دیگه نمیخوامت؛ خسته کننده شدی! با نیشخند غلیظی گفت و نفهمید لحن سردش باعث یخ بستن قلب اون شد. اون هم نمیخواست اما.. مجبور بود! لیام به سمتش دوید و محکم بازوی اون رو بین ناخنهاش گرفت. -تو بهم.. تو...