Part 11

570 106 59
                                    


ليام كمى از زين فاصله گرفت و به نيك خيره شد: بله؟ چيزى شده؟

نيك كه از تعجب مات مونده بود با ديدنِ نزديكىِ اون دو نفر آروم قدمى عقب رفت. حقيقتا به ياد نداشت براى چى مزاحم اون دو نفر شده و تنها چيزى كه ميدونست اين بود كه اون دو نفر رو بيش از اندازه نزديك به هم ديده بود!

ليام نزديك به زين ايستاده بود و خب نيك مطمئن بود لب هاى زين روى پوستِ نرمِ ليام مى لغزيد!

اما اونا كى وقت كرده بودن تا بهم نزديك بشن؟ اونم تا اين حد؟

زين: نيك؟ نميخواى حرف بزنى؟

زمانى كه زين با اخم هاى در هم رفته غريد به خودش اومد و در نهايت ذهنش ياريش كرد و گفت:عام.. چيزه.. اها سارا گفت بيام ببينم چيزيتون نشده باشه و براى شام صداتون كنم..

زين سرى تكون داد و رو به ليام گفت: تو برو، منم لباسمو عوض ميكنم و ميام!

ليام سرى تكون داد و با لبخند راه افتاد و قبل از خارج شدن از ازمايشگاه لباسِ سفيد رنگش رو آويزون كرد و سپس همونطور كه نيك رو به همراه خودش ميكشيد خارج شد!

حقيقتا نيك قصد رفتن نداشت. ميخواست بمونه و بدونه چه اتفاقى در حالِ رخ دادنه اما ليام مانعش شد!

آروم همراه با نيك قدم برداشت و حركت كرد. آزمايشگاه زيرزمين قرار داشت و از پشتِ خونه درى وجود داشت كه ميشد از طريق اون از آزمايشگاه خارج بشن.

با پا گذاشتن تو حياط متعجب به اطرافش خيره شد، هوا تاريك شده بود و ليام مطمئن بود زمانى كه وارد ازمايشگاه شدن خورشيد تازه طلوع كرده بود!

نفس عميقى كشيد، درسته كه واقعا از اين خونه متنفر بود اما ويژگى هايى ازش رو دوست داشت و يكى از اون ويژگى ها همين جنگلى بود كه اطرافشون رو در بر گرفته و طراوت رو به زندگيشون ميبخشيد.

البته تا زمانى اينطور بود كه خبرى از ناتالى، سايمون، ايان يا هركسى كه مربوط به اون سازمان بشه، نباشه!

همونطور كه آروم به سمت خونه قدم برميداشتن نيم نگاهى به نيك انداخت. متوجه كلافگيش شده بود پس با لحن ملايمى پرسيد

ليام: نيك؟ چيزى ميخواى بگى؟

و در نهايت اين نيك بود كه با لحنى مردد و كلافه زمزمه كرد: هم آره و هم نه! نميدونم راجب چيزى كه ديدم چى بايد بگم!

ليام سرى تكون داد و همونطور كه در رو باز ميكرد تا داخل خونه شن گفت: لازم نيست چيزى بگى! نگرانش نباش..

Part of he[Z.M]Where stories live. Discover now