به چشم های پر از اشک لیام خیره شد و به صدای آرومش گوش سپرد.
-من از دور همیشه کنارت بودم اما تو هیچوقت متوجهام نشدی، حتی زمانی که خودم جلوت ایستادم و به چشمات زل زدم بازم توجهی نکردی!سرش رو روی شونه هاش خم کرد و به چشمهای زین زل زد.
-گفتی این سه ماه رو اونطوری که من میخوام زندگی کنیم یادته؟زین با نگرانی سر تکون داد، چهرهی لیام اونقدر اسیب پذیر و ناراحت بود که دلش رو به درد می آورد.
-توجهت رو برای خودم میخوام؛ همین!زین آروم خندید، کمی به لیام نزدیک شد و اون رو در اغوش گرفت؛ خواستهاش در عین بچگانه بودن اونقدر زیبا بود که باعث شد زین بیشتر از قبل دوستش داشته باشه.
اما حالا فقط یه سوال تو ذهنش بود؛ لیام چرا انقدر آسیب پذیر بود؟ چرا از بیرون یه شخصیت محکم داشت و از داخل تا این حد ضربه دیده بود؟
لیام لبخندی زد و به صدای قلب زین گوش سپرد؛ صدایی که بی شباهت به لالایی نبود و آروم چشم هاش رو بست.
*****
سارا آروم دست لیو رو گرفت و کمکش کرد تا روی صندلیش بشینه و بعد خودش کنارش جا گرفت.
این روزها لیو واقعا سنگین شده بود و حرکت کردن براش خیلی سخت بود، زمان زیادی نگذشت از وقتی که اومده بود اما بچهش انگار رشد زیادی داشت.تایلر چاقویی رو گرفته بود و اروم مشغول برش دادنِ استیک توی بشقابش بود اما نیک.. ذهنش پراکنده بود.
دقیقا نمیدونست به چی فکر میکنه اما هرچی که بود آزاردهنده بود و اون حتی نمیتونست چیزی بخوره.-نیک؟ تو خوبی؟
نیک با اخم سر بلند کرد و به سارا خیره شد، اما درست انگار چیزی نشنیده باشه دوباره سرش رو پایین انداخت و قاشقی از سوپ رو تو دهنش گذاشت.اینکه لیام تا این حد به زین نزدیک شده و بازهم داره به شخصیت قبلیش برمیگرده اون رو آزار میداد.
حقیقتا اون ها مجبور بودن زین رو بکشن و اگر این اتفاق نمیافتاد همهشون میمردن! اما کی میخواست انجامش بده؟ لیام؟ تایلر؟ و با خود نیک؟لبش رو محکم گاز گرفت و قاشق دیگهای از سوپ رو داخل دهنش گذاشت و به گل های روی دستمال خیره شد و در نهایت زمانی که هیچ فکر درستی در ذهنش پیدا نکرد سر بلند کرد.
همهاشون درگیر غذا خوردن بودن و حقیقتا هیچکدومشون به اطرافشون نگاه نمیکردن.
لیو آروم سرش رو بلند کرد و دستش رو روی شکمش گذاشت.نیک سریع متوجهی چهرهی متعجب لیو شد پس سرش رو کمی به سمتش خم کرد و گفت
-چیشده لیو؟
YOU ARE READING
Part of he[Z.M]
Fanfictionزین نفس عمیقی کشید و دستش رو تو جیب کتش فرو برد. -دیگه نمیخوامت؛ خسته کننده شدی! با نیشخند غلیظی گفت و نفهمید لحن سردش باعث یخ بستن قلب اون شد. اون هم نمیخواست اما.. مجبور بود! لیام به سمتش دوید و محکم بازوی اون رو بین ناخنهاش گرفت. -تو بهم.. تو...