هر چهار نفر دور اتشی که هوسوک روشن کرده بودن نشسته بودن و رز بی حرف بهشون زل زده بود
مرد که خودشو جونگ کوک معرفی کرده بود درحال چک کردن اسلحه اش بود، هوسوک مشغول روشن نگهداشتن اتش و جیمین درحال خوردن چیپسی بود که بهش بهش داده بودبا صدای جونگ کوک دست از زل زدن برداشت و به سمتش برگشت
جونگ کوک: چندوقته اینجایی؟
_ااا...235 روز!
نگاه متعجب و مبهوت جیمین و هوسوک بهش دوخته شد
جونگ کوک با ابروی بالا رفته گفت:تنها؟!
سرشو به نشونه تایید تکون داد
جیمین چیپسی که دستش بود رو توی پاکت انداخت و متعجب پرسید
_تنهای تنها؟!چجوری زنده موندی؟!
هوسوک متعجب تر از اون گفت:فک نکنم بیشتر از 20 سالت باشه!شونه ای بالا انداخت و با استین هایش ور رفت
_کمی شانس!...از عقلم استفاده کردم
و خطاب به هوسوک گفت
_19 سالمه
جونگ کوک:اون تله ها...کار خودت بود؟
بازم سرشو تکون داد
دختر خجالتی نبود ولی الان کمی معذب بود...شاید چون بعد از مدت ها هم صحبتی بجز دفتر خاطرات کهنه اش پیدا کرده بود
_شما...کی هستین؟...منظورم...
و به اسلحه هاشون اشاره کردجونگ کوک چسب دستکش انگشتی شو محکم کرد و گفت
_ما دنبال بازمانده هایی مثل تو میگردیم و به محل امن منتقلشون میکنیم
ابرویی از توضیح خلاصه و کلی مرد بالا انداخت. اون بهشون اعتماد کرده بود اما انگار اونا هنوزم بهش اعتماد نداشتن
_بنظر میاد گرسنه این...میرم خوراکی بیارم
اینو گفت و بدون توجه به نگاه های روش به سمت کلبه رفت
با دور شدن دخترک، هوسوک به سمت جونگ کوک چرخید_چرا واقعیتو بهش نگفتی؟
جونگ کوک ابرویی بالا انداخت و گفت
_من دروغی نگفتم!
جیمین: اما تمام حقیقتم نگفتی!
جونگ کوک:هرچی کمتر بدونه بهتره...ما هنوز اونو نمیشناسیم
هوسوک:بیخیال مرد! اون فقط یه دختر بچه اس!
جونگ کوک: من یه ادم 19 ساله رو بچه حساب نمیکنم هوسوک! من از عقلم استفاده میکنم و عقلمم بهم میگه نباید به سادگی و به هرکسی اعتماد کنم! اونم نه توی این شرایط!پوفی از محافظه کاری رفیقش کشید و به اتش زل زد...به اعتقاد اون رفیقش بیش از حد سختگیر بود!
جیمین تکه چیپس دیگه رو قنج زد و جوری که فقط هوسوک بشنوه گفت
_چه توقعی داری مرد؟ یادت رفته همین ادم توی 20 سالگیش اولین مامورتشو فرماندهی کرده؟!
_یادم نرفته چیم! اما اون دختر بی خطر تر از چیزیه که بخواد نگران باشیم!...درسته که نمیتونیم به کسی اعتماد کنیم ولی اون دختر واقعا بچه اس!
_هی واقع بین باش! درسته که سنش کمه اما اگه بچه بود اینهمه مدتو دووم نمیاورد!
خوشحال بود که ساندویچ اماده زیاد برداشته بود و الان به تعداد همشون ساندویچ داشت!
ساندویچ هارو توی بغلش گرفت و از کلبه بیرون زد اما قبل از اینکه پاشو روی پله اول بذاره با صدای هشدار دهنده جونگ کوک شوکه ایستاد
_تکون نخور!
وحشت زده از لحن و دست هایی که برای هشدار دراز به سمتش شده بود ساندویچ هارو بیشتر به خودش فشرد
YOU ARE READING
Survivor / بازمانده
Random(کامل شده) هر شب وقتی خودشو برای خواب توی سرمای جنگل اماده میکرد فقط دو جمله توی ذهنش تکرار میشد زنده بمونه...پیداش کنه و تنها راه شکار نشدن، پوشاندن بویی بود که هیولاهار رو به خودش جذب میکرد