Ep14

338 69 4
                                    

گیج و سردرگم چشم هاشو باز کرد...
صدای گنجشک ها این روزا بیشتر از هر زمان دیگه ای شنیده میشد و این صدا برای رز نماد زندگی بود...یه زندگی دوباره!
لبخند روی لب هاش نشست. چرخید، چشم هاش روی مرد خوابیده کنارش متوقف شد

لبخند روی لبش پررنگ شد...
دیشب برای اولین بار توی تمام این مدت کابوس ندید! اونا فقط در اغوش هم خوابیده بود اما اروم ترین خواب ممکن رو داشتن!...به دور از نگرانی ها و مسؤولیت هاشون!
بوسه ی آرومی روی بازوی مرد نشوند و بیصدا تخت رو ترک کرد

به سمت کوله اش رفت و دفتر خاطراتشو بیرون کشید
روی پله های سردی که به باشگاه منتهی میشد نشست و نوشتن رو شروع کرد


"18 ژانویه
ساعت 17:20 دقیقه
روز دویست و نودو ششم
هنوزم برام غیر قابل باوره! اینکه تصمیم گرفتم عاشق شم!
دوست داشتن اون مرد ساده تر از هر کاریه!

جونگ کوک قابل اعتماد و با درک بنظر میرسه، بهم اهمیت میده و تاجایی که بهم صدمه نرسه ازادم میذاره، نگرانم میشه...نگران خودم! منو بخاطر خودم دوست داره! نه مثل تمام مرد های قبلی که چشمشون فقط به ثروت و مقام پدرم بود، کسایی که حتی چهره ی منو هم ندیده بودن!...

حس میکنم وسط یه رویام...یه معجزه ای که تمام عمرم منتظرش بودم اما...این احساس گناه داره ذره ذره جونمو میگیره...
من اوقات خوبی دارم اما داداش کوچولوم چی؟ غذای خوب نه، اصلا غذا میخوره؟ استراحت میکنه؟
اصلا...اصلا زنده است؟..."

دستش از نوشتن ایستاد... دیگه رمق نوشتن نداشت...
حتی تصور این اتفاق هم براش وحشتناک و غیر قابل هضم بود!
با نشستن دستی رو شونه اش شوکه به سمت جونگ کوک که حالا کنارش نشسته بود برگشت
اون حتی متوجه نشستنش هم نشده بود!

جونگ کوک با دیدن ترس رز، اخم هاشو درهم کشید و چشم های کاوشگرشو به مردمک های لرزان و چشم های نمدار دخترک دوخت...حتی اگه دقت میکرد میتونست صدای تپش قلب نامنظمش رو هم بشنوه!
_منتظرم!
بدون ذره ای نرمش گفت و دستشو روی دست های یخ زده رز گذاشت

رز گیج پلکی زد و گفت
_م منتظر چی؟!
_ شنیدن چیزی که تورو انقد آشفته کرده
قبل از اینکه حتی توجیهی از بین لب هاش بیرون بیاد با جمله بعدی اون مرد خشک شد

_دوست دارم قبل ازاینکه خودم بفهمم چی انقد بهمت ریخته خودت بهم بگی، چون روش من کمی با تو متفاوته!میدونی که اهمیت نمیدم کی باعث شه! فقط کاری که بایدو انجام میدم!...و بهتره در جریان باشی خانم پارک، من از پنهون کاری خوشم نمیاد!
ملامیت صداش از تشویش درونش کم کرد اما چشماش هنوزم جدی بود!

موهایی که توی صورتش ریخته بود کنار زد وبا ملایمت بیشتری گفت:بریم صبحونه بخوریم
با تکون دادن سرش موافقتشو اعلام کرد و اجازه داد دست جونگ کوک دور شونه اش حلقه شه و اونو هدایت کنه







Survivor / بازماندهWhere stories live. Discover now