Ep 25

270 60 1
                                    

_اگر بخاطر متقاعد کردنمون برای رفتن به شهر امن اومدی میخوام بدونی از همین حالا مخالفت میکنم!
کوتاه گوشه ی لبشو خاروند و با ارامشی عجیب گفت
_طی یه شرایط دیگه احتمال این بحث وجود داشت ولی الان بخاطر این اینجا نیستم

پدر جوی که رییس پلیس سابق بوسان و مردی افتاده بود با ریزبینی گفت
_میشنوم
_میخوام از یه نفر محافظت کنم
_دربرابر؟

_کسایی که بخاطر شون به اینجا پناه اوردی
اقای کیم به خوبی میدونست دولت برای رسیدن به منافع خودش چه کارهایی میکنه و هر چیزی رو قربانی خواسته هاش میکنه...به هرحال اون روزی زیر دست همین مقام دارها و سیاستمداران بود!

_و چرا باید اینکارو کنم مرد جوان؟
ابرویی بالا انداخت و گفت
_ برای بقا !
_چرا باید بهت اعتماد کنم؟ توهم یه مزدوری مثل بقیه
_به من اعتماد نکن...به اون کسی که بخاطرش اینجام اعتماد کن

....

جوی با صدایی که بی شباهت به فریاد نبود خطاب به ونهوو گفت
_چییییی؟! رز دوست دختر این یاروعه!
جیمین معترض گفت
_یاااا یارو چه دخترجون! ، این یارو کاپیتانه!
جوی باتمسخر گفت

_خودتم که همینو گفتی!
جیمین قیافه ی متفکری به خودش گرفت و حرفشو توی ذهنش بررسی کرد
_راس میگی...هرجور راحتی صداش بزن مهم نیست!
و بیخیال مشغول جویدن سیبش شد و نگاه جوی رو که میگفت"این یارو دیگه کیه" رو به یه ور گرفت

ونهوو دستشو زیر بغلش زد و گفت
_در هرصورت باید قبولش کنی! با اینکه از این واقعیت خوشم نمیاد ولی اون یارویی که داری میگی بهترین انتخابی بود که رز تو زندگیش کرده!
جوی کلافه گفت:بازم اون یه نظامیه! خودت که میدونی...

ونهوو:یا یا یا منم نظامی محسوب میشم حواست هس؟!
جوی خنده ای کرد و خواست جمله اشو اصلاح کنه که  باز شدن در نگاهش به سمت جونگ کوک پدرش برگشت
اقای کیم:امشب رو اینجا استراحت کنین
جونگ کوک:بابت لطفتون ممنونم اقای کیم
و هر دو با لبخند بهم دست دادن

این وسط جوی و ونهوو شوکه به اون مرد زل زده بودن...حقیقتا اون دوتا به خوبی میدونستن اقای کیم چقدر بد قلقه و کسایی که تونستن دلشو بدست بیارن انگشت شمارن و اخرین کسی که موفق به اینکار شده بود رز بود، اما هیچوقت فکر نمیکردن روزی یه نظامی به قول اون مرد مزدور موفق به همچین کاری شه!

....
با بیرون اومدنش از خونه خمیازه ای کشید و دستشو بین موهای نامرتبش فرو برد تا موهای به پرواز دراومده اشو کمی مرتب کنه اما با دیدن جونگ کوک که پشت بهش به نرده های زمین بازی تکیه زده بود و به اسمون خیره شده بود متعجب به ساعتش نگاه کرد...4:11 دقیقه!

اهی کشید و نگاهش و بین ستاره ها چرخوند...عجیب بود ولی ستاره ها دیگه امشب جور دیگه ای میدرخشند
_خب...قدم بعدی چیه؟
نگاهشو به جیمین که از طرف دیگه به نرده ها تیکه زده بود داد

Survivor / بازماندهWhere stories live. Discover now