خواست سرشو برای مرتب بودن اوضاع تکون بده اما قبل از اینکه حتی فرصت کنه ، یخ های زیر پاش ترک خورد و ثانیه ای بعد نه تنها اون بلکه ونهوو و تمام کسایی که اونجا بودن با شدت داخل اب فرو رفتن!
رز وحشت زده جیغ خفه ای درون اب کشید و به اطراف چنگ انداخت ولی تنها حباب و یخ رو اطرافش میدید!این درست مثل کابوس هاش بود!...همونقدر سرد و وحشت زده!
پس اون خواب ها جزئی از اینده اش بود؟! اینده ای که سایه ی سرد و سنگین مرگ رو به همراه داشت...
ناگهان با دیدن ونهوو که بیهوش و بدون کلاه در حال فرو رفتن در قعر اب ابود وحشت کرد و سعی کرد صداش بزنه ولی جز حباب و صدایی نامفهوم چیزی ازش دهانش خارج نشد!ثانیه ای بعد با دیدن سرباز هایی که یکی یکی، در اطرافش به پایین سقوط میکردن ترسش رو فراموش کرد و به جای دست و پا زدن ، دست هاشو برای بیرون کشیدن دوستانش از اب بالا برد
سرمای کشنده اب لحظه به لحظه بیشتر عضلاتشو منقبض میکرد و تمرکزش برای کنترل قدرتش رو بهم میزد ولی رز باید همین الان اونارو از اب بیرون میکشید وگرنه همگی میمردن!با بیرون پرتاب کردن اخرین سرباز که به سختی درحال دست و پازدن بود، سعی کرد خودشو هم نجات بده ولی بدنش دیگه توانی نداشت و سرما بهش استخوانش رسیده بود...اون حتی اکسیژنی هم درون سینه اش نداشت!
پلکی زد و چشم هاشو به یخ بالای سرش دوخت...ینی این پایان اون بود؟شاید یجورایی میدونست امروز ممکنه همه چیز تموم شه ولی...دوست نداشت طوری بمیره که حتی جنازه اشوهم پیدا نکنن!
حالا چی میشد؟ جونگ کوک و یونجون؟...چه اتفاقی برای اونا می افتاد؟اون بهشون قول داده بود زنده میمونه ولی الان... اینطور بنظر نمیرسید!با محو شدن نوری که از بیرون اب به سمتش میتابید پلک های بی جونشو تکون داد...میدید که کسی درحال شنا به سمتشه...ینی هنوزم شانسی داشت؟ یا برای این دنیا یه مهره ی سوخته به حساب میومد؟
سعی کرد چشم هاشو باز نگه داره اما پلک هاش دیگه به خواسته ی اون عمل نمیکردن
جونگ کوک اما وحشت زده و با تمام قدرتش به سمت رز شنا میکرد...لحظه ای که سقوط رز درون دریاچه رو دیده بود به زحمت تونسته بود راهشو به عقب باز کنه و خودشو به جایی که رز بود برسونه!
وقتی که بیرون پرت شدن سربازا رو از داخل آب دید بود فهمید تمامش کار رزعه ولی وقتی بیرون اومدن خودشو ندید، با نگرانی و استرسی که تمام وجودشو پر کرده بود، با سرعت بیشتری خودشو به چاله رسوند و به درونش پریدجسم رز بی حرکت بود و موهای نقره ایش به زیبایی احاطه اش کرده بود ولی این صحنه ذره ای برای اون مرد خوشایند نبود!
با رسیدن بهش به بازوش چنگ زدو اونو به سمت خودش برگردوند...با دیدن چشم های نیمه بازش نور امیدی توی دلش روشن شد
سعی کرد به سمت سطح اب شنا کنه ولی اون زره به قدری سنگین بود که هردوشونو بیشتر به قعر میکشید...
YOU ARE READING
Survivor / بازمانده
Random(کامل شده) هر شب وقتی خودشو برای خواب توی سرمای جنگل اماده میکرد فقط دو جمله توی ذهنش تکرار میشد زنده بمونه...پیداش کنه و تنها راه شکار نشدن، پوشاندن بویی بود که هیولاهار رو به خودش جذب میکرد