Ep8

372 74 2
                                    

"1 نوامبر...
7:23دقیقه صبح
روز دویست و چهل و هفتم
سه روز از اومدنم به کالج میگذره...
اینجا درست مثل یه پادگان نظامیه...با همون سختگیری و جدیت!...من حالا یه دانشجوی نظامی ام! یه تازه سرباز!

اوه یه چیز دیگه م هست!
من یه دوست قدیمیو ملاقات کردم!...هنوزم باورم نمیشه ولی اون یک روز قبل از من به کالج اومده بود و ما حالا توی یه جوخه ایم!
اون...."
_ناک ناک!(knock knock)

لبخند روی لب های رز نشست...دفترو بست و حینی که صندلی چرخ دارشو میچرخوند گفت
_ خوشحالم بلاخره یاد گرفتی بااجازه وارد اتاق خانوما شی ونهوو!
ونهوو خنده ای کرد و وارد اتاق شد
درسته...اون دوست ونهوو بود! رفیق دوران دبیرستانش!

وقتی اولین بار ونهوو رو دید امیدوار بود از جوی خبر داشته باشه ولی اونم بیخبر بود...ولی درنهایت اونا دوباره همدیگه رو پیدا کرده بود! شاید در اینده دوباره میتونستن تیم سه نفره شونو داشته باشن!
ونهوو:چند دقیقه دیگه باید توی زمین باشیم چرا هنوز نشستی
_من اماده ام!

دفتر رو توی کشو گذاشت و همراه ونهوو از اتاق بیرون رفت. کمی بعد تمام جوخه امگا با یونیفرم های سازمانی شون به خط ایستاده و به سرباز ارشد جدیدشون خیره شده بودن.
مرد سرباز هارو از نظر گذروند و با جدیت و صدایی رسا گفت
_ کیم کای سرباز ارشد جدید شما و رهبر گروه امگا هستم... سرباز ارشد قبلیتون ماموریت جدید پیدا کرده و از این به بعد مسئولیت شما با منه!...سوالی هست؟

گروهو از نظر گذروند...با دیدن سکوت گروه سرشو تکون داد و گفت
_از این لحظه تمرین گروه امگا شروع میشه!
و عجب روز افتضاحی بود!
دقیقا تا یک ساعت قبل تایم ناهار کیم کای اونا رو مجبور به انجام تمرین دفاع شخصی کرد...نه توی سالن ورزشی بلکه توی زمین چمن و با کمترین امکانات!

تمام صورت و لباساشون پر از گل و خاک شده بود و به بدن عرق کرده اشون چسبیده بود
رز اما وضعیت به مراتب بدتری داشت!
هربار که ونهوو اونو زمین میزد درد کتفش شدید تر میشد اما اونو با گاز گرفتن لباش تحمل میکرد
خب رفیقش چیزی راجب جراحتش نمیدونست و قرار هم نبود بفهمه...هیچ علاقه ای نداشت دوسشو نگران کنه یا کاری کنه با مراقب های مداومش از نظر بقیه دست و پاجلفتی یا نازک نارنجی بنظر بیاد!

به علاوه رز باید با این جراحت کنار میومد...این درد نیاز به استراحت طولانی و مدوام داشت...چیزی که کاملا برخلاف هدف رز بود!
به محض رسیدن پاش به اتاق مسکنی از کشوی میزش بیرون کشید و بدون اب قورت داد... پایین تختش نشست و دردمند به بازویش چنگ زد

دوش اب گرمی که گرفته بود کمی دردشو کم کرده بود ولی بدون مسکن نمیتونست برای تایم ناهار بره اگه مجبور نبود حتی برای همینم نمیرفت و استراحت میکرد ولی اونا هیچ وعده غذایی دیگه ای تا تایم شام نداشتن و مجبور بود برای داشتن انرژی سر کلاس تیراندازی خودشو به ناهار برسونه
زانوشو بالا اورد و دستشو بین بدن و پاش حبس کرد... چنگی به موهای نمناک و نامرتبش زد و چشم هاشو بست

Survivor / بازماندهOnde histórias criam vida. Descubra agora