خمیازه ای کشید و اخرین پرونده رو توی قفسه گذاشت و قفسه رو بست. بیحال پوفی کشید و دستشو توی موهاش فرو برد...
خوابالو به سمت کاناپه رفت و خودشو روی اون انداخت، جنین وار جمع شد ، دست هاشو زیر صورتش گذاشت و با چشم هایی که خستگی رو داد میزدن به گوشه ای زل زد...از وقتی اون رفته بود حتی نتونسته بود یه شب درست بخوابه...تمام مدت کابوس میدید و بد خواب میشد و دست آخر مجبور بود با رنگی پریده و چشم هایی که به زور باز میشد به سازمان بره!
با اینکه رز سعی میکرد مثل قبل با بقیه بگه و بخنده ولی سربازان اون طبقه متوجه چیز هایی شده بودن...رفتار اون بچه از بعد از رفتن فرمانده اشون عوض شده بود!
...9 روز زمان کمی نبود!با اینکه بارها لیسا بهش گفته بود این مدت پیش اون بمونه ولی رز با اینکه از تنهایی میترسید لجبازانه توی اون خونه مونده بود و قصد نداشت ترکش کنه! اون هنوزم میتونست خاطراتشونو به وضوح به یاد یا بیاره و لبخند بزنه...و این تنها چیزی بود که توی این مدت حالشو خوب میکرد!
رز واقعا خوشانس بود که جیمین هواشو داره و حتی کارهاشو سبکتر کرده تا حداقل اینجا کمی استراحت کنه! اصلا دوست نداشت برای دومین بار سر از بیمارستان دربیاره و بخاطر کمبود استراحت و ضعیف بودنش سرم نوش جان کنه! همون دفعه اولم اگه جیسو خودش برای سر زدن بهش نمیومد و متوجه رنگ پریدگیش نمیشد حتما وسط سالن از حال میرفت!
حتم داشت بقیه الان فکر میکنن اون یه ادم افسرده اس ولی اینطور نبود!...رز خسته بود و به خواب احتیاج داشت ...فقط همین!
مگه نه؟
با باز شدن ناگهانی در و پدیدار شدن ونهوو سرشو بالا اورد و لبخند زورکی روی لبهاش نشونداگه بخاطر ونهوو نبود همون دیشب پیشنهاد احمقانه کلاب رفتنشون رو رد میکرد ولی نمیخواست ونهوو و وندی و بقیه رو ناراحت کنه مخصوصا که اونا دلیل این حالشو نمیدونستن
دور از چشم ونهوو نفسشو بیرون فوت کرد و لبخند گنده تری زد
به هرحال نقاب زدن برای رز تبدیل به یه مهارت شده بود!چشم های خواب الودشو مالید و به لیسا که با اشتها مشغول خوردن همبرش بود نگاه کرد، لبخندی زد و گازی به همبر توی دشتش زد
به اصرار لیسا برای خوردن ناهار به یکی از دکه های خیابونی اومده بودن تا به قول لیسا از همبر های شاهکارش بخورن!انکار نمیکرد، اون همبر واقعا خوشمزه بود و تا حدی سر ذوقش اورده بود چون رز عاشق همبر بود!
لیسا ذوق زده به شونه ی رز کوبید و با دهن پر اشاره کرد به مانیتور بزرگی که روی بزرگترین ساختمون اون منطقه نصب شده بود نگاه کنهبه محض چرخیدنش، با دیدن چهره نامجون توی اون روپوش سفید درحالی که پشت میزی ایستاده بود و حرف میزد چشم هاش گشاد شد! حقیقتا فکرشم نمی کرد کیم نامجون تا این حد ادم مهمی باشه که تصوریشو روی مانیتور وسط شهر نشون بدن!
YOU ARE READING
Survivor / بازمانده
Random(کامل شده) هر شب وقتی خودشو برای خواب توی سرمای جنگل اماده میکرد فقط دو جمله توی ذهنش تکرار میشد زنده بمونه...پیداش کنه و تنها راه شکار نشدن، پوشاندن بویی بود که هیولاهار رو به خودش جذب میکرد