خوابالود دستی به چشمش کشید و از آسانسور بیرون اومد و به سمت واحد لیسا راه افتاد
لیسا بهش پیام داده بود به محض تموم شدن کارش بهش سر بزنه پس بدون عوض کردن لباساش به طبقه ای که واحد لیسا بود رفت.رمز رو میدونست ولی ترجیح داد زنگ بزنه...ثانیه ای بعد لیسا در رو باز کرد و بهش خوشامد گفت
لبخندی زد و داخل رفت...حقیقتا ذهنش به قدری خسته بود که متوجه غم و نگرانی چهره لیسا نشه!
به سمت سالن راه افتاد...با دیدن همه حتی جین و جیسو متعجب ایستادچرا اینجوری نگاش میکردن؟
با شنیدن صدای هوسوک چشماش از شدت شوک و تعجب گرد شد و به سمتش برگشت
هوسوک:رز
_اوپا!
کم کم لبخند روی لبش نشست...اگه هوسوک اینجا بود ینی اونم اینجاس!روی پاهاش بلند شد و بین جمعشون سرک کشید...پس کجا بود؟
به هوسوک نگاه کرد تا بپرسه جونگ کوک کجاست اما با دیدن جیسو که توی اغوش جین درحال اشک ریختن بود شوکه شد...گیج ابروهاشو توهم کشید به سمت جیمین که فقط چند قدم باهاش فاصله داشت رفت و استنشو گرفت_چیزی شده؟ چرا جیسو اونی داره گریه میکنه؟
نگاهش روی تهیونگ چرخید
رز:چرا تهیونگ اوپا سرشو پایین انداخته؟
به نامجون نگاه کرد
_چرا نامجون شی دستشو مشت کرده؟...چرا...
اما با چرخوندن سرش و دیدن چشم های اشکی جیمین خشکش زدرز تازه متوجه جو سنگین حاکم بر اون خونه شد...
نگاهشو بینشون چرخوند...اون جمع برای هیچ چیز انقد غمگین نمیشد!
دستش از استین جیمین جدا شد
_جونگ کوک...اون کجاس؟و نگاه سوالیشو به هوسوک که با مشت کردن دستش سعی در کنترل بغضش داد دوخت
_هوسوک اوپا چرا جوابمو نمیدی؟
به یکباره عرق سرد تمام بدنشو دربر گرفت و لرزه ای به تنش افتاد... بی اینکه از اشک هایی که روی صورتش فرو میریختن خبر داشته باشه مظلومانه گفت
_چرا با من از این شوخیا میکنین؟ شما میدونین من تحملشو ندارم!...من...من همه رو از دست دادم پس...چرا یجوری رفتار میکنین انگار اونم از دست دادم؟...
جمله اخرش به زمزمه شباهت داشت
با دیدن سکوت جمعیت و گریه ی لیسا، هقی زد و با قدم های بلند به سمت هوسوک رفت...به لباسش چنگ زد و با صدایی لرزان گفت_مگه بهم نگفتی اون هیچوقت قولشو نمیشکنه؟ مگه نگفتی از حرفش برنمیگرده؟...اون قسم خورد برمیگرده! پس کو...کجاس!
بی اختیار جیغ زد
_کجاس!
کمی بعد..همه چیز سیاه شد و تنها چیزی که فهمید دراز شدن دست هوسوک به سمتش بود
YOU ARE READING
Survivor / بازمانده
Random(کامل شده) هر شب وقتی خودشو برای خواب توی سرمای جنگل اماده میکرد فقط دو جمله توی ذهنش تکرار میشد زنده بمونه...پیداش کنه و تنها راه شکار نشدن، پوشاندن بویی بود که هیولاهار رو به خودش جذب میکرد