"_نونا؟
با لبخند به سمت یونجون برگشت
_جونم
یونجون با لبخند بزرگی گفت: وقتی بزرگ شم میخوام با یکی مثل نونا ازدواج کنم! نونا مهربون و باهوشه و همیشه مراقبمه!لبخند مهربونی زد و روی پاهاش نشست تا هم قد برادرش بشه
دستی به سر برادر 7 ساله اش کشید و گفت
_یونجونا تو یه روزی ازدواج میکنی ولی فراموش نکن توهم باید مراقب دوست دخترت باشی! یه مرد باید همیشه مراقب دوست دخترش باشه! اونوقته که میتونی دختر همراهتو خوشبخت کنی! پس تا اون موقع باید تبدیل به یه مرد باهوش و قوی بشی!_چشم نونا!
دستی به سر پسرک کشید و گفت
_حالا که قراره مرد شی پس نونا بهت یه کادو میده!
یونجون با ذوق دست هاشو بهم کوبید
رز با هیجان بچگانه ای دست مشت شده اشو بالا برد و با ذوق گفت:کی بستنی میخواااااد؟
یونجون:مننننننن!با شیطنت برادر سبک وزنشو روی کولش انداخت و با دو به سمت دکه بستنی اونور خیابون دوید"
با حس خیسی چشم هاش، پلک هاشو باز کرد...
حتی سقف سفید بالای سرش هم نمیتونست سیاهی دلتنگی قلبشو پاک کنه...
نفس عمیقی کشید، دست هاشو ستون بدنش کرد و به سختی روی تخت نشست. حدس اینکه توی بیمارستان بود سخت نبودبا حس دردی توی پاش، ملحفه سفید رو از روی پاهاش کنار زد. با دیدن پانسمان قطوری که ساق پای راستشو پوشونده بود اهی از بین لب هاش خارج شد
خواست از روی تخت پایین بیاد اما با شنیدن صدایی وحشت زده سرشو بالا اورد_نباید راه بری
جونگ کوک درست روی صندلی گوشه اتاق نشسته بود و با دست هایی که زیر بغلش زده بود با چهره ای که هیچ چیز رو نشون نمیداد بهش زل زده بود
از روی صندلی بلند شد و به سمت تخت رفت
جونگ کوک:جراحتت عمیقه...برات مرخصی استعلاجی رد کردم، لازم نیس فعلا به سازمان بیای
لب های خشکشو با زبونش خیس کرد و سعی کرد خودشو جمع و جور کنه_من...چه مدته که اینجام؟
جونگ کوک دست هاشو توی جیبش فرو برد و گفت
_تقریبا 24 ساعت میشه
شوکه به چشم هایی که توش هیچ ردی از شوخی دیده نمیشد زل زد...مطمئن بود اسیبش به قدری نیست که اونو اینهمه مدت خواب نگه داره
جونگ کوک که انگار سوال توی ذهنشو فهمیده بود گفت_جیسو گفت بدنت ضعیفو جراحت کتفت بدتر شده برای همین آرامبخش بیشتری بهت داد
_که...اینطور...
و نگاهشو به دست های درهم گره خوردش داد
بعد از سکوتی نچندان طولانی جونگ کوک گفت
_عوض نشدی
متعجب سرشو بالا اورد
جونگ کوک:اون چیزی که دنبالش بودی بدست نیاوردی ...حتی چیزاییم از دست دادی
لبخندی زد و سعی کرد حرفی برای زدن پیدا کنه ولی با جمله بعدی اون مرد لبخند روی لب هاش خشک شدجونگ کوک:ماسک روی صورتت منو گول نمیزنه خانم پارک...من هنوزم اون دختر توی جنگلو بیاد میارم
غم توی نگاه رز نشست...حرفی برای گفتن نداشت
شایدم داشت ولی توی اون لحظه فقط میخواست نقاب سخت و سنگینشو برای کسی برداره...کسی حتی با وجود برخورد های کم به خوبی شناخته بودش...
YOU ARE READING
Survivor / بازمانده
Random(کامل شده) هر شب وقتی خودشو برای خواب توی سرمای جنگل اماده میکرد فقط دو جمله توی ذهنش تکرار میشد زنده بمونه...پیداش کنه و تنها راه شکار نشدن، پوشاندن بویی بود که هیولاهار رو به خودش جذب میکرد