Ep 28

292 56 1
                                    

_اره
جونگ کوک با حس تردید رز، بوسه ای روی دست رز زد و با مهربونی گفت:من پیشتم باشه؟
رز لبخندی زد و سرشو تکون داد...مهمترین چیز همین بود مگه نه؟
دقیقه ای بعد مقابل اقای پارک نشسته بودن...
اقای پارک با لبخند نگاهی به دست های قفل شده اشون از زیر میز انداخت و گفت

_خوشحالم دوباره میبینمت دخترم
رز خجالت زده جواب داد
_منم همینطور...عمو
اقای پارک ارنج هاشو روی میز گذاشت و گفت
_من قبلا تموم حرفامو با جونگ کوک شی زدم، گفتم بیای اینجا چون از حساسیتت باخبرم و میخواستم مطمئنت کنم که تو اینجا کاملا پذیرفته شده ای!

برخلاف بغض سخت توی گلوش لبخندی زد و سعی کرد حس بدشو پنهان کنه
_اما عمو...من میدونم وجودم تا چه حد خطرسازه، شاید بهتر باشه...
قبل از اینکه جونگ کوک با عصبانیتی وحشتناک، جواب دندانشکنی به اون دختر بده اقای پارک جمله اشو نا تموم گذاشت و با خنده گفت

_خدای من رز! تو برای من هیچ فرقی با جوی نداری! من تا اخرش ازت حمایت میکنم درست مثل کاری که یه پدر برای بچه اش میکنه!...من به قلب پاکت ایمان دارم! تو میتونی خودتو نجات بدی!
اما رز جوابی جز تلاش برای قورت دادن بغضش و فشردن دست اون مرد نداشت

چرا هیچکس به گزینه ی شکست فکر نمیکرد؟ چرا انقدر روش حساب میکردن وقتی چیزی از آینده نمیدونستن؟
این توقعات داشت اونو میترسوند!
نگاهشو توی اتاقی که صبح توش بیدار شده بود گردوند و به بازوش دست کشید
چرا همه چیز اینقدر سرد و بی روح بنظر میرسید؟...حتی اون گیاه روی میز!

با نشستن دستی روی پهلوش بالا پرید و به عقب برگشت
جونگ کوک نگاه کاوشگرشو توی مردمک های نگران و ترسیده دخترکش چرخوند
_خوب نیستی...چیشده؟
رز نمی‌خواست، قسم میخورد نمی‌خواست ولی قطره اشکش لجوجانه روی گونه اش چکید
_م...من...من

_شششش
دست هاشو دور تن لرزون دخترکش پیچید و سرشو به شونه اش تکیه داد
با صدایی آرامبخش گفت
_مشکل چیه بیب...هرچی باشه برات حلش میکنم
اما بدن رز تازه داشت اثراث فشار های روانی روشو نشون میداد...دست هاش میلرزید و اشک هاش لحظه ای بند نمی اومد...با اولین کلمه ای که به زبون اورد هقی زد و صدای گریه اش بلند شد

_من...من میترسم جونگ کوک!...از چشمایی که رومه میترسم، از اینده میترسم، از...از خودم میترسم!...اگه...اگه فقط یه اشتباه بکنم...اگه نتونم خودمو کنترل کنم...
اما گریه اش مانع از بیشتر حرف زدنش شد

دخترکش رو کشید و با نشستنش رو تخت اونو هم روی پاش نشوند...جسم مچاله شده ی اون دختر توی اغوشش، حالا به اندازه ی تن خودش بود
دستشو روی ساق پای دخترک گذاشت و نوازشش کرد. ..گرمی دستش تضاد زیادی با سردش تن اون دختر داشت

غمگین تر از همیشه اما با صلابت گفت
_اگه حتی خراب کردی بازم من پیشتم ...درستش میکنم رز...هر جایی کم بیاری من پشتتم!
_نمی...نمیخوام بهت اسیب...بزن...
_اروم باش رز! توبهم اسیب نمیزنی!...تو تنها کسی هستی که منو مداوا میکنی

Survivor / بازماندهOù les histoires vivent. Découvrez maintenant