دلواپستر از قبل به ساعت نگاه کرد
2:11 دقیقه صبح
لیسا تاحالا خونه نیومده بود و این رز رو به شدت نگران کرده بود چون خدایا اون تا الان حتی یه تماس هم نگرفته بود که خبر دیر اومدن یا نیومدنشو بده! بدتر از اون، رز شماره لیسا یا حتی جیمین رو نداشت تا باهاشون تماس بگیره.از ساعت 8 شب تا الان مدام روی کاناپه جابه جا میشد و نگاهش بین ساعت و در خونه میچرخید
اون حتی در خونه تهیونگم رفته بود ولی هیچکس درو باز نکرده بود
خودشم دلیل نگرانی بیش از حدشو نمیفهمید ولی نمیتونست خودشو اروم کنهصدای تیک تیک ساعت هر لحظه بیشتر از قبل روی روانش خط مینداخت و به دلشوره اش دامن میزد
با صدای وارد شدن رمز مضطرب بلند شد، بی اهمیت به عصاهاش، لنگ لنگان با بیشترین سرعتی که میتونست به سمت در رفت اما پای دردناکش وزنشو تحمل نکرد و قبل از رسیدن به در قدرتشونو از دست دادن ولی درست لحظه ای که داشت به زمین می افتاد دستهایی روی بازوهاش نشست و توی هوا نگهش داشت
شوکه سرشو بالا اورد و به چهره مبهوت و نگرانی که تنها چند سانت با صورتش فاصله داشت چشم دوخت
جونگ کوک نگران نگاهشو توی صورت رنگ پریده و بی قرار دخترک چرخوند...نگاهش به سرامیک های زیر پاشون که هر لحظه بیشتر با خون دخترک رنگین میشد سر خورد...
اینجا چه خبر بود؟با صدای نگران و مضطرب رز سرشو بالا اورد
_لیسا کجاس؟ ا اتفاقی براش افتاده؟ اصلا چرا اینجایی؟! نکنه...
_هی هی...اروم باش دختر خوب!
با زمزمه اش اروم گرفت
جونگ کوک:لیسا و تهیونگ بدون خبر قبلی اعزام شدن مأموریت، وقت نکرد باهات تماس بگیره برای همین منو فرستاد بهت خبر بدم ولی کارم طول کشیدرز نفس لرزونشو بیرون فرستاد و چشم هاشو بست...
حتی متوجه نبود الان تو چه وضعیتیه، فقط و فقط توی ذهنش خداروشکر میکرد که اتفاقی برای لیسا نیفتاده.
جونگ کوک نگاهشو از چهره دختر که حالا ارومتر از قبل بود گرفت و به ارومی بدنشو در اغوش کشید
حبس شدن نفس دخترک رو موقع بلند کردنش حس کرد...رز رو به ارومی روی اولین مبل گذاشت و با گفتن"تکون نخور" به سمت آشپزخونه رفت تا جعبه ی کمک های اولیه رو پیدا کنه
با برگشتنش رز رو دید که روی مبل جمع شده و پاشو بین دستاش فشار میده
پایین پاش زانو زد و جعبه رو روی زمین گذاشت، دست های کوچیکشو از روی باند خونی کنار زد و پاشو روی زانوی خودش دراز کردحینی که باند خونی رو باز میکرد گفت
_نباید انقد بی احتیاطی کنی، بخیه پات راحت میتونه باز شه
رز دردمند لبشو گاز گرفت و زانوی دیگه اشو بین بازوهاش حبس کرد
نگاهی به چهره ی درهم رز کرد، پانسمانی برداشت و به سرم شستشو اغشته کرد
جونگ کوک:نمیخوای چیزی بگی؟
و به اروم ترین شکل ممکن شروع به تمیز کردن زخم و پاک کردن خون کردچشمشو از پای خونیش گرفت و با لحنی که به خوبی دردشو نشون میداد گفت
_نگرانش شدم...شماره هیچکسو نداشتم و تهیونگ هم خونه نبود اخخخخ
جونگ کوک: با اینحال نباید انقدر بی احتیاط باشی، دلیلی برای نگرانی وجود نداشت توی کار ما این یه امر عادیه!
گفت و پانسمان جدیدی رو بخیه پاش گذاشت
رز گرفته گفت
ESTÁS LEYENDO
Survivor / بازمانده
De Todo(کامل شده) هر شب وقتی خودشو برای خواب توی سرمای جنگل اماده میکرد فقط دو جمله توی ذهنش تکرار میشد زنده بمونه...پیداش کنه و تنها راه شکار نشدن، پوشاندن بویی بود که هیولاهار رو به خودش جذب میکرد