رمز درو زد و وارد خونه شد.
خونه توی سکوت فرو رفته بود. احتمال میداد تا الان خوابیده باشه
به سمت اتاقش حرکت کرد اما وقتی درو باز کرد هیچکسو روی تخت ندید
اخم هاشو توهم کشید. در رو نیمه باز رها کرد و به سمت سالن رفت...با دیدن اون جسم مچاله شده رو کاناپه نفس حبس شده اشو رها کرد.جلو رفت...توی یک قدیمیش ایستاد
چشم های بسته و نفس های منظمش خبر از خواب بودنش میداد
دوباره به جسم مچاله شده اش نگاه کرد.
"ترسیده...دوباره..."
خشمگین افکار توی ذهنشو کنار زد، خم شد و به ارومی دخترک رو در اغوش کشیدتمام سعیشو کرده بود خودشو زود به خونه برسونه ولی دقیقه اخر مجبور به شرکت توی یه جلسه اضطراری شده بود.
اما دیگه نمیذاشت این اتفاق تکرار شه...دیگه نه!با حس تشنگی چشم هاشو باز کرد...با همون چشم های نیمه باز روی تخت نشست
تخت؟
چشم هاش به گشاد ترین حالت ممکن رسید!
به خوبی به یاد داشت دیشبو روی کاناپه خوابیده بود اما الان رو تخت بود! اونم نه تخت خودش!
بلکه یه تخت دو نفره طوسی رنگ و توی اتاقی بزرگ با تم مشکلی!
مضطرب پتورو کنار زد و خودشو به لبه تخت رسوند. عصایی تو اتاق نبود، دستشو لبه ی میز گرفت و بلند شد.
تعادل پیدا کردن اونم با یک پا سخت بود ولی از پسش براومد.
لنگ لنگان و به کمک دیوار از اتاق بیرون رفت. سالن هم درست مثل اتاق بزرگ و دارک بود.این خونه کاملا برعکس خونه ی لیسا بود! تنها وجه شباهتش بزرگیش بود نه بیشتر! اما هیچکس اینجا نبود...
چجوری باید میفهمید الان کجاس؟
لی لی کنان خودشو به وسط سالن رسوند. رو نوک پاش ایستاد ولی تو اشپزخونه هم کسی نبود
لبشو بیرون داد و اخم هاشو توهم کشید...
با خودش گفت_چرا هیچکس نیس؟
ناگهان با شنیدن صدای ضعیفی به سمت راه پله چرخید.
پله ها بجای بالا به سالنی پاییتر کشیده میشد. کنجکاو جلو رفت
پایین رفتن اسون تر از بالا رفتن بود اسونتر بود مگه نه؟
دست هاشو به دیوار گرفت و روی اولین پله پرید...گاهی تعادلش بهم میخورد ولی با چنگ زدن به دیوار خودشو نگه میداشت
با رد کردن آخرین پله، پاشو روی سرامیک سرد گذاشت.سرمای سرامیک به استرسش و اشفتگیش اضافه میکرد.
به سمت در نیمه باز رفت.
صدای ضربه های متوالی به چیزی حالا بهتر از قبل شنیده میشد.
دستشو روی در گذاشت و به عقب هلش داد...
با دیدن جونگ کوک که غرق در تمرین بوکس بود شوکه شد. اون الان تو خونه جئون جونگ کوک بود؟!نه جیمین و هوسوک! جئون جونگ کوک؟!
جونگ کوک مشت اخرو محکمتر به کیسه کوبید و عقب رفت. بدن و صورتش خیس عرق شده بود و لباسش به تنش چسبیده بود.
بی اهمیت به دست های دردمندش بطری اب رو برداشت و سر کشید. مشت زدن بدون دستکش خیلی وقت بود به تبدیل به عادتش شده بود
بطری خالی اب رو سر جاش برگردوند.
YOU ARE READING
Survivor / بازمانده
Random(کامل شده) هر شب وقتی خودشو برای خواب توی سرمای جنگل اماده میکرد فقط دو جمله توی ذهنش تکرار میشد زنده بمونه...پیداش کنه و تنها راه شکار نشدن، پوشاندن بویی بود که هیولاهار رو به خودش جذب میکرد