بازار سیاه/17:33 دقیقه
بارون درحال باریدن بود ولی هنوزم افرادی بودن که چتر بدست توی خیابون چرخ میزدن.
اونجا واقعا عجیب بود!لوله کشی های بزرگ و متعددی که از دیوار شروع میشد و تا سقف مغازه ها ادامه داشت ، زمین که پر از دریچه های فلزی فاضلاب مانند بود و مغازه های دکه مانند آهنی که اونجا رو شبیه فیلم های هالیوودی کرده بود اما ظاهر مردم عجیبتر از اون بود! اونا جوری رفتار میکردن که انگار هر لحظه قراره گیر بیفتن!
شونه ای بالا انداخت و توی لاین بعدی پیچید
هنوز یک ساعت تا تاریکی هوا مونده بود و رز امیدوار بود قبل از اعلام حکومت نظامی بتونه کارشو تموم کنه
اصلا دوست نداشت توی دومین روزش به دردسر بیفته!
با دقت مغازه هارو از نظر میگذروند تا شاید چیزی که دنبالش بود رو پیدا کنهبعد از 20 دقیقه گشت زدن درحالی که شبیه موش اب کشیده شده بود وارد قهوه خونه ای که انتهای کوچه بود شد. حتی فکرشم نمیکرد همچین چیزی اینجا وجود داشته باشه!
با ورودش موجی از گرما و بوی دود به صورتش خورد...ابروهاشو از سرگیجه ی ناگهانیش توی هم پیچید و سعی کرد جایی برای نشستن پیدا کنه
اونجا بیشتر به جایی برای تجمع خلافکارا بود شبیه بود تا قهوه خونه! ولی حداقل میتونست کمی خودشو گرم کنه و بعد از خوردن یه نوشیدنی راهنمایی بگیرهنزدیکترین میز به خروجی نشست و سعی کرد نگاه های روشو نادیده بگیره
بعد از سفارش چای مشغول دید زدن اطرافش شد
اگه قرار باشه مثل فیلما باشه الان یه نفر باید بیاد و بی اجازه رو صندلی مقابلش بشینه و ازش درباره نوع موادی که مصرف میکنه بپرسه!
ولی پس کجاس؟نیشخندی به سناریوی کلیشه ای توی ذهنش زد و مشغول دیدن زدن لیوان فلزی چای که کمی پیش براش اورده بودن شد.
توی افکارش غرق شده بود که با کشیده شدن صندلی جلوش و نشستن مردی مقابلش شوکه سرشو بالا اورد
خب! سناریوش به حقیقت پیوسته بود!...حداقل 10 درصدش!...چون کسی مقابلش نشسته بود یه مرد نئشه ی داغون نبود که با لحن خمارگونه نوع مواد مصرفی رو ازش بپرسه بلکه جئون جونگ کوک، مسئول اون شهرک بود!شوکه اب دهنشو قورت داد
عالی شد! حالا باید چه توجیهی برای حضورش توی این خراب شده پیدا میکرد؟
جونگ کوک بی اهمیت به چهره ترسیده ی دختر روبروش ، لیوان چای رو از مقابلش برداشت و سرکشید
YOU ARE READING
Survivor / بازمانده
Random(کامل شده) هر شب وقتی خودشو برای خواب توی سرمای جنگل اماده میکرد فقط دو جمله توی ذهنش تکرار میشد زنده بمونه...پیداش کنه و تنها راه شکار نشدن، پوشاندن بویی بود که هیولاهار رو به خودش جذب میکرد