به آرومی چشم هاشو باز کرد...
پرتو های نور خورشید از لابه لای پنجره روی بدنش میتابید و گرمای لذت بخشی پوستشو نوازش میکرد... صدای بازی گنشجک ها لحظه ای قطع نمیشد و سایه اشون مدام روی بدنش می افتاد
به پنجره نیمه باز کنار تخت نگاه کرد؛ حتی اگر دقت میکرد میتونست صدای خنده هم بشنوه!ابروهاشو تو هم کشید؛ اون کجا بود؟
سعی کرد به یاد بیاره ولی ذهنش خالی بود، درست مثل یه کاغذ سفید...
نیم خیز شد و روی تخت نشست...به دکور ساده و چوبی اتاق خیره شد...تنها گیاه توی اتاق یه درختچه ی تزئینی بود که روی میز اخر اتاق قرار گرفته بود، خدایا حتی اگر دقت میکرد میتونست تار عنکبوت های کوچکی که گوشه سقف بود رو هم ببینه!با یادآوری کلبه ی جنگلیش لبخند کمرنگی روی لبش نشست؛ اون خونه کوچیک درست مثل کلبه ای بود که چندین ماه رو توی جنگل توش سپری کرده بود!
بوی چوب و نم بارون بینیشو نوازش داد و باعث شد نفس عمیقی بکشه...اون زندگی رو اینجا حس که نه ، حتی لمس میکرد!با صدای باز شدن در با شدت سرشو بالا اورد...پدیدار شدن اون چهره و قامت اشنا شوکه اش کرد!
مگه جونگ کوک...مگه اون...کشته نشده بود؟!
سرشو بالا اورد، با دیدن رز که روی تخت نشسته و بهش زل بود ایستاد
چشم هاش...دیگه طوسی نبود!رز دستشواما دستشو به تخت گرفت و روی پاهاش لرزونش ایستاد
با دیدن بلند شدنش هول کرد و دستشو برای متوقف کردنش بالا اورد ولی قبل از اینکه چیزی بگه، با دیدن دختری که با قدم هایی تند اما لرزان به سمش می اومد جلو رفترز به سختی جونگ کوک رو از بین اشک هاش میدید، خواست قدم دیگه ای برداره اما با خالی شدن زیر پاش نفس حبس و چشم هاش بسته شد ولی...هیچ سفتی بجز دست های حلقه شده دور بدنش احساس نکرد...
نفس حبس شده اشو رها کرد و هقی زد، به لباس مردش چنگ زد و خودشو بیشتر توی اغوشش مچاله کردواقعی بود! قسم میخورد گرما و لمس اون اغوش واقعی بود!...
بغضشو قورت داد و با زدن بوسه ای روی موهای دخترک ، بلندش کرد و روی صندلی کنارش، روی پاش نشوند
رز اما لحظه ای گریه و لرزش بدنش قطع نمیشد و این داشت جونگ کوک رو نگران میکرددستشو نوازش وارانه روی کمر دخترک کشید و سرشو توی گردنش فرو برد، داغی پیشونیش رو روی گردنش حس میکرد
با صدایی اروم و تسکین دهنده گفت
_اروم باش دختر خوب، چرا میلرزی؟...من پیشتم، تو پیشمی...پس همه چیز خوبه! هوم؟
رز با صدایی گرفته و لرزان گفت
_ت تو...گفتن...گفتن مردی!
YOU ARE READING
Survivor / بازمانده
Random(کامل شده) هر شب وقتی خودشو برای خواب توی سرمای جنگل اماده میکرد فقط دو جمله توی ذهنش تکرار میشد زنده بمونه...پیداش کنه و تنها راه شکار نشدن، پوشاندن بویی بود که هیولاهار رو به خودش جذب میکرد