شب از نیمه گذشته بود و خیابون های شهر در سکوت فرو رفته بود...
پلاکارد های پاره و تابلو های خرد شده، شیشه های شکسته فروشگاه ها و ساختمان ها، پرواز کاغذ های باطله در هوا، ماشین های بدون سرنشین، خانه هایی بدون ساکنین و خون های پخش شده روی زمین و دیوار...همه و همه اونجا رو شبیه شهر مردگان مرده بود!
شاید اگه همون چراغ های داخل شهر هم از کار افتاده بودن دیگه هیچ تفاوتی نمیشد بینشون پیدا کرد
نگاهشو از مانیتور روی دستش گرفت...هیچ نقطه ای تا 500 متری اونا نبود
اگر فقط چند ساعت دیگه ادامه میدادن ، از شهر خارج میشدن و به پایگاه مرزی ارتش میرسیدن، و بعدش دیگه نجات پیدا میکردنبه اون پسرک هشت ساله نگاه کرد...اون بچه بدون هیچ اعتراضی تمام روز دنبالش اومد و دردسری درست نکرد... با اینکه چند جا استراحت کوتاهی داشتن ولی اون بازم یه بچه بود و به استراحت نیاز داشت!
_هی بچه...بیا اینجا!و با گذاشتن دست هاش زیر بغل پسرک کمک کرد روی سکو بشینه و خودش به سکو تکیه زد
هر دو در سکوت به ستاره ها خیره شدن
_هیونگ؟
_هوم؟
_وقتی رفتیم به شهر امن، کمکم میکنی دنبال خواهرم بگردم؟لبخند محوی روی لبش نشست
_اره بچه...کمکت میکنم
یونجون ذوق زده به سمتش چرخید و برخلاف خستگی چند ثانیه پیشش گفت
_اسمش رزانه! پارک رزان! رزی نونا دوهفته پیش 20 سالش شد!...موهاش بلند و طلایی رنگه و قدش تا شونه ی هیونگه...اسم پدرمون پارک یانگ شیکه و مادرمون...یونجون پشت سرهم حرف میزد و ندید که لبخند اون مرد هر لحظه محو تر میشه
اب دهنشو قورت داد و سعی کرد افکارشو جمع و جور کنه... دستشو به سمت جیب داخلی لباسش برد و اون عکس تا خورده رو بیرون اورد...عکس رو باز کرد و به سمت یونجون گرفت_این دختر...خواهرته؟
مردد گفت و به یونجون خیره شد...اون عکس، عکسی بود که بعد از گرفتن جواب از رز باهم انداخته بودن و جونگ کوک تمام مدت اونو باخودش داشتبا دیدن چهره ی مبهوت و اشک جمع شده توی چشمای پسرک جواب سوالشو پیدا کرد
این بچه، پارک یونجون...برادر رز بود!
حالا دلیل حس اشناش به اون بچه رو میفهمید!
اون لمس های اشنا و شباهت چهره و رفتار...همش بخاطر همین بود!
لبخند عمیقی روی لبش نشست... حتی میتونست حدس بزنه دخترکش چه واکنشی نشون میده!
YOU ARE READING
Survivor / بازمانده
Random(کامل شده) هر شب وقتی خودشو برای خواب توی سرمای جنگل اماده میکرد فقط دو جمله توی ذهنش تکرار میشد زنده بمونه...پیداش کنه و تنها راه شکار نشدن، پوشاندن بویی بود که هیولاهار رو به خودش جذب میکرد