وحشت زده چشم هاشو باز کرد و نشست...
کابوسشو به یاد نمی اورد ولی هنوزم ترس و سرماشو احساس میکرد!
اشک هاشو قبل از اینکه روی صورتش جاری شه با دست های لرزونش پاک کرد...با حس نفس تنگی به یقه نسبتا باز لباسش چنگ زد...اینجوری نمیتونست!با عجله تخت رو ترک کرد و از اتاق بیرون رفت...نور کم اباژور، تاریکی سالن رو تا حدی از بین برده بود و بهش کمک میکرد راهشو راحتتر پیدا کنه...
با پاهایی که هنوز میلرزید خودشو به بالکن بزرگ خونه جونگ کوک رسوند...دست هاشو به فلز سرد حفاظ بند کرد و سعی کرد نفس های عمیق بکشه...سینه اش بخاطر سرما و تقلا برای نفس کشیدن درد گرفته بود ولی هنوز حس میکرد داره خفه میشه
با حس سرمای گرگ و میش لرزید و خودشو دراغوش گرفت... فکر میکرد قراره شب گرمیو بگذرونه برای همین یه لباس کوتاه و خنک پوشیده بود، حتی کمر لباس سفید رنگش خالی بود اما الان که به صبح نزدیک میشد سرما جایگزین گرمای اول شب شده بود.با حس دست گرمی که روی پوست لخت کمرش نشست وحشت زده برگشت
جونگ کوک با چهره ای که به وضوح درهم بود به چهره رنگ پریده و مردمک های لرزان دخترک چشم دوخت.نفس حبس شده اشو بیرون داد و به ساعد مرد مقابلش چنگ زد تا از سقوط احتمالیش بخاطر زانو های تحلیل رفته اش جلوگیری کنه...جونگ کوک فشار دستشو دور کمر باریک رز محکمتر کرد و دست دیگه اشو به حفاظ تکیه داد
رز گیج و سوالی به گره ابروی مرد مقابلش خیره شد...جونگ کوک با صدایی محکم اما اروم خیره به چشم های دخترک گفت
_ فکر نمیکنم کابوستو برام تعریف کنی پس سوالمو اینطوری میپرسم ... چرا میخوای وارد کد 107 (واحد جیمین و هوسوک/ واحد مسئول یافتن بازمانده ها) شی؟
به انی چهره رز گرفته و غمگین شد
وزنشو هرچند کمشو روی دست پیچیده دور کمرش انداخت و چشم هاشو به پاش دوخت
با معصومیت گفت
_اگه بهت بگم جلومو میگیری...کابوسمم به یاد نمیارم
جونگ کوک با صبوری پرسید
_اون کار...بهت اسیب میرسونه؟
_...ممکنه
دستشو روی گونه ی سرد دخترک گذاشت و سرشو بالا اورد...خیره به چشم های معصوم و صادق دخترک گفت
_اگه نمیخوای میتونی نگی، مجبورت نمیکنم...ولی به یه شرط!با شصتش، گونه سرد دخترک رو نوازش کرد
_به شرطی که بذاری کنارت باشم...چون میخوام ازت محافظت کنم...از تنها داشته ای که دارم ، از تنها چیزی که برام ارزشمنده...حتی اگه قراره کار خطرناکی انجام بدی اشکالی نداره ولی من باید همیشه کنارت باشم...بدون من حق انجامشو نداری...قبوله؟کم کم لبخند روی لب های رز نقش بست و قدردان دست هاشو دور گردنش پیچید و در اغوشش فرو رفت
این حرف، براش ارزش خیلی زیادی داشت!...رز از اجبار و کنترل شدن متنفر بود اما حالا اون مرد داشت بهش ازادی میداد، ازادی به شیوه خودش و توی محدوده ای که قرار بود برای حضور اون دختر امن کنه!
حالا دیگه میتونست بدون ترس از دست دادن اون مرد بخاطر مخفی کاری هاش یا درک نکردنش(درک نکردن رز) به پیدا کردن برادر کوچولوش فکر کنه...
YOU ARE READING
Survivor / بازمانده
Random(کامل شده) هر شب وقتی خودشو برای خواب توی سرمای جنگل اماده میکرد فقط دو جمله توی ذهنش تکرار میشد زنده بمونه...پیداش کنه و تنها راه شکار نشدن، پوشاندن بویی بود که هیولاهار رو به خودش جذب میکرد