اینبار درد دستش به قدری شدید بود که حتی یه سانت هم نمی تونست تکونش بده
روی تخت نشسته و به دیوار تکیه داده بود...عرق سرد .روی صورت و بدنش نشسته و نفس هاش تند شده بود
.نگاه خسته و خمار خوابشو به ساعت روی دیوار داد
3:21 دقیقه...اه دردمندی کشید و چشم های خیسشو روی هم گذاشت. سعی کرد با نفس کشیدن تپش قلبشو آروم کنه
حتی نمیدونست چند روزه که توی این کالج لعنتیه
مهمم نبود...
اون باید دووم میاورد...هرطور که شده!.رد کشیدن دیگه براش عادی شده بود
دختری که روزی از یه سوزن ساده فراری بود حالا درد .کشنده دستش برای تبدیل به روتین روزانه اش شده بود
...حالا دیگه کبود شدن بدنش براش مهم نبود
...دیگه از درد کشیدن نمیترسید
…دیگه نقاب زدن براش نفرت انگیز نبود
الان فقط و فقط توی خلوتش اشک میریخت
حتی نمیدونست چرا...فقط میخواست حسی که اونو به جنون میبرد تخلیه کنهنه با مشت زدن به کیسه بوکس یا فریاد زدن و شکستن چیزی...با یه راه حل ساده تر و شاید...دخترونه تر؟
اشکال نداشت که تیکه های شکسته اشو پیش خودش رو کنه مگه نه؟
بینیشو بالا کشید و اشک هاشو پاک کرد...موهاش چسبیده به صورتشو کنار زد و یه نفس عمیق کشیدالان حالش بهتر بود
چشم هاشو بهم فشرد و سعی کرد بی توجه به درد دستش چند ساعت باقی مونده رو بخوابه
الان دیگه به نشسته خوابیدن هم عادت کرده بود...
توی این دوماه، تنها یک روز از هر ماه رو فرجه داشتن که از تمرینات معاف و ازاد باشن
!و امروز، اون روز از ماه دوم بود
البته این به معنی خارج شدن کالج نبود چون بیرون از کالج منطقه ای جنگلی در چندکیلومتری شهرک بود و هیچ رفت و امدی بدون هلیکوپتر ممکن نبود و تنها راه امن راه .هوایی بود
خب! اینجا سرگرمی چندانی نداشت در نتیجه عده ای تصمیم گرفتن وقتشونو با جبران کردن خوابی هاشون بگذرونن و عده ای هم مثل رز و ونهوو تصمیم گرفتن توی کالج بچرخن و حرف بزنن
با اینکه استراحت برای رز بهترین گزینه بود ولی اون هم صحبتی با اعضای جوخه اشو به غرق شدن توی افکارش ترجیح میدادوندی درحالی که عقب عقب و دست به جیب، جلوتر از بقیه راه میرفت گفت
_بنظرتون با آسانسور فضایی چند دقیقه طول میکشه به شهرک برسیم؟
(اتاقکی برای انتقال سریع هوایی به مقصد است و درون استوانه ای بسیار بلند قرار دارد)
ونهوو شونه ای بالا انداخت و شانسی گفت:10 دقیقه؟
ته یانگ قاطعانه گفت:3 دقیقه
YOU ARE READING
Survivor / بازمانده
Random(کامل شده) هر شب وقتی خودشو برای خواب توی سرمای جنگل اماده میکرد فقط دو جمله توی ذهنش تکرار میشد زنده بمونه...پیداش کنه و تنها راه شکار نشدن، پوشاندن بویی بود که هیولاهار رو به خودش جذب میکرد