Ep 31

263 51 1
                                    

وحشت زده از هر لحظه بیشتر فرو رفتنش دست و پا میزد ولی جز اب چیزی توی مشتش باقی نمی موند...
صدای جیغ هاش توی سرش اکو میشد ولی جز آوایی نامفهوم چیزی شنیده نمیشد و تنها حباب های اکسیژن از دهانش بیرون میومد...

سرمای کشنده ی اب رو حس میکرد ولی عضلاتش همچنان با قدرت در پی دست اندازی برای نجات بودن...
صداش شکستن تکه های یخ و فرو افتادنشون درون اب رو میشنید و فرو رفتنشون رو همراه خودش در قعر اب میدید...

سرشو بالا گرفت اما جز نوری محو که از اون لایه های ضخیم یخ پیدا بود چیزی دیگه ای نمیدید...اب های اطرافش طوری بودن که انگار هیچ انتهایی ندارن...
عاجزانه دست هاشو به سمت پرتوی نور دراز کرد ولی درست همون لحظه از خواب پرید و چشم هاش تا اخرین حد ممکن باز شد!

_حالت خوبه؟
با شنیدن جونگ کوک به عقب چرخید...
جونگ کوک صورت رنگ پریده ی رز رو از نظر گذروند و فشار دستشو روی شونه اش بیشتر کرد
_کابوس میدیدی؟...میخوای راجبش حرف بزنیم؟
رز لبخند مصنوعی زد و گفت

_خوبم...چیزی نیست
وقتی تمایلی برای حرف زدن از دختر مقابلش ندید لبخندی روی لب هاش نشوند و گفت
_باید شام بخوری، خسته بودی برای همین بیدارت نکردم، برات نگه داشتم
رز با لبخند سری تکون داد و گفت:باشه

با رفتن جونگ کوک، به یکباره کرختی به بدنش برگشت و سرش رو بالشت سقوط کرد...دست های لرزانشو روی چشم هاش فشرد و نفس عمیقی کشید
همش یه کابوس بود...باید فراموشش میکرد!
پتو رو کنار زد و روی تخت نشست

نگاهشو توی اتاق رنگارنگ چرخوند...اتاق پر از عروسک و اسباب بازی و لباس های بچگانه بود!
بنظر میومد ای اتاق متعلق به دختری 12یا 13 ساله باشه!
ظهر توی یکی از اپارتمان های اطراف مستقر شده بودن و جونگ کوک بهش گفته بود کمی استراحت کنه، فکر نمیکرد بدنش انقدر خسته باشه ولی انگار اون مرد همه چیزو راجبش میدونست، حتی چیزایی که خود رزهم حس نمیکرد!

با بیرون رفتنش از اتاق، هوسوک که روی کاناپه نشسته بود با لبخند براش دست تکون داد. در جوابش لبخند شیرینی زد و به ونهوو که روی کاناپه به خواب رفته بود نگاه کرد
جونگ کوک:بیا اینجا
به سمت جونگ کوک که توی آشپزخونه ایستاده بود رفت. با نشستنش پشت میز جونگ کوک ظرف نودل رو جلوش گذاشت

رز شگفت زده خنده ای کرد و گفت:نودل؟!
جونگ کوک روی صندلی مقابلش نشست
_چانگبین توی یکی از کابینت ها پیداش کرد، هنوز تاریخ انقضا داره نترس
شوخ طبعانه گفت و به صندلی تکیه زد
جونگ کوک اما به چشم های درشت شده و لپ های پر رز زل زده بود...اعتراف میکرد غذا خوردن اون دختر کیوت بود!

رز جوری غذا میخورد که انگار جز اون به چیزی فکر نمیکنه و مثل این بود که کلا توی یه دنیای دیگه باشه!
بی هیچ حرفی اجازه داد دخترک در ارامش غذاشو بخوره...اون به همین چهره ی خوشحال رز راضی بود!
با خالی شدن ظرف، چوب هارو روی میز گذاشت و سرشو بالا اورد

Survivor / بازماندهWhere stories live. Discover now