Ep 35

308 47 2
                                    

"_طفره نرو! اگه میخوای مؤاخذه ام کنی فقط شروع
کن...میدونم به قدری عصبانی هستی که میخوای سرم داد بزنی
خنده بی صدایی کرد و به همسرش که به زمین خیره شده بود نگاه کرد.
_چرا فک کردی سرت داد میزنم؟

گیج سرشو بالا اورد و سوالی بهش خیره شد
_میدونم که یه نظامی خشک و جدی ام اما چرا فک کردی سر زنم داد میزنم؟
_خب...خب...
مقابلش قرار گرفت و توی چشم های دخترکش زل زد
_فک کنم جایگاهت توی زندگیمو یادت رفته خانم جئون!

_من ترکت کردم...
_تو فقط خسته بودی
_نمیتونم خودمو ببخشم
قدمی جلو رفت و موهایی که توی صورتش ریخته بود رو کنار زد.
_تو نجاتمون دادی...این کافی نیست؟
به زحمت بغضشو قورت داد و نگاه اشکی شو به چشم های مهربون مرد مقابلش دوخت.

_اگه فقط زودتر میرسیدم الان هر سه شون زنده
بودن...من...من میتونستم نجاتشون بدم ولی...دیر کردم
گونه ی سرد دخترکشو لمس کرد. حسشو درک میکرد...اون مرد هم دوستانشو از دست داده بود. کسایی که از برادر بهش نزدیک تر بودن اما روی دست خودش جون دادن...

_اگه الان کنار بکشی بازم کسایی مثل اونا رو از دست میدی...
سرشو به طرفین تکون داد
_نمیتونم...میترسم...
لبخند کمرنگی زد و گفت:من باهاتم دختر خوب...از چی میترسی؟"

رز کتابو بست و گفت: میدونی چیه یونجونا؟ توام باید همچین همسری برای زنت باشی!
یونجون اما ناراضی سرشواز روی بازوی خواهرش بلند کرد و غر زد
_نونا چرا کتابو بستی؟! دیگه اخرش بود!
_چون از وقت خوابت گذشته باید بخوابی!
_اما من میخوام اخرو داستانو بدونم!!!

_معلومه دیگه بهم میرسن! این نویسنده اصلا پایان غمگین نداره رمان هاش!...یه چیز جالبو میدونی؟
کتاب رو بالا برد و جلدشو به سمت یونجون گرفت.

World war Zombie (s2)
By Rosie
2019
(اینجانب واقعا این داستانو نوشته😳🙂🍀)

_نویسنده این داستان نه ‌تنها هم سنه منه بلکه وقتی اینو نوشته هم 19 سالش بوده!
رز اهی حسرت باری کشید و ادامه داد: بهش حسودیم میشه! اون سالها نوشته هاش انقدر مشهور شده بود که حتی از روشون فیلمم ساختن!
رز هنوزم با حسرت به سقف زل زده بود که با فرود اومدن جسم نرم اما نسبتا سنگینی روی صورتش شوکه هینی کشید!

یونجون خنده ی کودکانه ای کرد و بالشت رو بالا برد تا برای دومین بار توی صورت خواهر بزرگترش بکوبه که رز بلافاصه دست هاشو حفاظ خودش کرد
_یا یا یا پارک یونجون از جونت سیر شدی؟! این چه کاریه؟!
با حمله ی بعدی یونجون، رسما جنگ بالشت ها بینشون اغاز شد!

فقط امیدوار بود جونگ کوک وقتی اتاق نامرتب و بالشت های داغونشو می بینه از دستشون عصبانی نشه!
اما خب چه اهمیتی داشت وقتی بعد از مدت ها بلاخره صدای خنده ی از ته اون خواهر و برادر دوباره شنیده میشد؟

Survivor / بازماندهWhere stories live. Discover now