چندساعتی از اون اتفاق گذشته بود و رز الان توی خونه لی سه جون بود
جین اونهارو پیدا کرده بود و با خودش به محل امن منتقل کرده بود اما لی سه جون به محض فهمیدن این اتفاق رز رو با خودش به خونه اش اورده بود چون بنظرش منطقه 5 (منطقه مردم عادی ) امنیت لازم رو نداشتاخرین باری که جونگ کوک رو دیده بود قبل از رسیدن دوستِ پدرش بود و بعدش...حتی نمیدونست الان کجاس!
لی سه جون لیوان قهوه رو بین دست های رز گذاشت و مقابلش نشست
درسته...اون هم تمام خانواده اشو از دست داده بود...همسر و تنها فرزندشو!دست هاشو دور لیوان قلاب کرد و پرسید
_اونا...چجوری وارد شهرک شدن؟ فک میکردم شهر غیرقابل نفوذ باشه
لی سه جون عینکشو جابه جا کرد و گفت
_هنوزم غیرقابل نفوذه...هیولاها از طریق راه زیر زمینی که قاچاقچیا باز کرده بودن وارد اینجا شدن...که الان تحت کنترله!
برای زدن حرفش مردد بود ولی الان بهترین زمان بود_عمو
سه جون نگاهشو به رز داد
_من...من میخوام وارد کالج نظامی شم!
23 اکتبر...
23:40 دقیقه
شب دویست و سی و نهم!
عمو به شدت مخالفت کرد! گفت با اینکار فقط خودمو به خطر میندازم! گفت هرکسی نمیتونه توی اون کالج دووم بیاره ولی من میتونم! باید بتونم!
شنیدم با دوماه آموزش توی اون کالج به یه سرباز تبدیل میشی...
سربازی که از پس هرچیزی بر میاد
اگه کمی شانس بیارم و بتونم وارد دسته جیمین شم شانسم برای پیدا کردن یونجون بیشتر میشه
مهم نیست چقد سخت باشه...من به اون کالج میرم!
منتظرم بمون یونجونا...
تمام سه شب گذشته رو توی خونه ی لی سه جون چتر شده بود و مدام سعی میکرد اونو متقاعد کنه
و دراخر موفق شد!
نگاهشو از پاکت مقابلش گرفت و به عموش داد
_این چیه؟!
_هویت جدیدت...فقط اینجوری میتونی وارد کالج شی
گفت و به آشپزخونه رفت تا برای خودش قهوه بریزهپاکت رو برداشت و باز کرد
شناسنامه و کارت شهروندی جدید؛
بنام لی رزان!
دخترخونده ی لی سه جون!
سه جون:تو رو به کالج میفرستم!...ولی به یه شرط.
نگاهشو به سه جون که قهوه در دست توی قاب آشپزخانه ایستاده بود دادسه جون:بهم قول بده زنده میمونی...دیگه نمیخوام کسیو از دست بدم!
_قول میدم...
YOU ARE READING
Survivor / بازمانده
Random(کامل شده) هر شب وقتی خودشو برای خواب توی سرمای جنگل اماده میکرد فقط دو جمله توی ذهنش تکرار میشد زنده بمونه...پیداش کنه و تنها راه شکار نشدن، پوشاندن بویی بود که هیولاهار رو به خودش جذب میکرد