وحشت زده چشم هاشو تا آخرین حد باز کرد و نفس عمیقی کشید
دوباره همون اب ها...دوباره همون یخ های شکسته و بازهم همون دست و پا زدن ها...
هنوزم سرمای اب و پر شدن ریه هاش از ابو حس میکرد!لحظه ای چشم هاشو روی هم فشرد اما دوباره اون صحنه ها توی ذهنش نقش بست...چشم هاشو باز کرد و سعی کرد بلند شه اما با حس نرم بودن بیش از حد زیرش متعجب سرشو پایین اورد
اون روی تخت بود! همون تخت سیاه رنگی که شب های زیادی رو روش سپری کرده بود!
نگاهشو بالا اورد...همون دکور تیره و سرد بود!
اینجا خونه بود! خونه ی جونگ کوک!
چجوری سر از اینجا دراورده بود؟ اون فقط اتفاقات توی مترو رو به یاد میاورد نه برگشتش به اینجا!
از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت...خونه در سکوت مطلق فرو رفته بوددستشو روی میز وسط سالن کشید...هیچ گرد و خاکی وجود نداشت!
_بیدار شدی؟
با شنیدن صداش به سرعت به عقب برگشت
جونگ کوک جلو رفت و پشت دستشو روی پیشونی رز گذاشت.
لبخند زد...تبش قطع شده بود و رنگ صورتش برگشته بود!
رز دستشو روی دست جونگ کوک گذاشت و پرسید_چطوری؟...
فقط یک کلمه گفت ولی جونگ کوک همه ی چرا های درون ذهن اون دخترو میدونست...دستشو از پیشونیش پایین اورد و روی گردنش گذاشت، با لبخند گفت
_سه روز پیش برگشتیم، بدنت ضعیف شده بود برای همین تا الان خواب بودی ولی جای نگرانی نیست
_یونجون؟_پیش جوی عه، دیشب رسیدن
قبل از اینکه رز سوال بعدیشو بپرسه اونو به سمت کاناپه برد و روی پاهاش نشوند
جونگ کوک:توی این چند روز یه سری اتفاق افتاده برای همین تونستیم پدر جوی رو متقاعد کنیم که به اینجا بیان... برات تعریف میکنم پس الان بهش فکر نکن
رز اهی کشید و گفت_من تبدیل شده بودم جونگ کوک...نمیدونم چطوری ولی برگشتم! چرا این اتفاق افتاد؟
_عطر بیب...من با نامجون هم حرف زدم...بنظر میاد عطری که استفاده کردی باعثش شده!من آشفتگیتو دیدم...اون عطر روی اعصابت اثر گذاشته بود رز! مثل بقیه ی zerg ها، ملکه ی درونت دربرابر عطر اسیب پذیرهرز سرشو به سینه ی مردش تکیه داد و با شرمندگی گفت
_متاسفم!
جونگ کوک ابروهاشو توهم کشید و با همون لبخند مشغول نوازش موهای دخترکش شد
_متاسف؟! برای چی؟!
رز دست دیگه ی جونگ کوک رو در اغوش کوچکش کشید و گفت_من حالتو نپرسیدم...ازت نپرسیدم خوبی یا نه؟...تو فقط لبخند میزدی ولی میدونم چقدر مضطرب بودی و چه فشاریو تحمل میکردی...توی این رابطه فقط تو بودی که مواظبم بودی...من هیچ کاری برات نکردم!... فقط یه دردسر بودم که تو همیشه مجبور به محافظت ازش بودی، میدونم تو اینجور فکر نمیکنی ولی...من واقعا احساس بدی راجب خودم دارم...توی این رابطه، من واقعا کوتاهی کردم و اینو میدونم، بخاطرش واقعا متاسفم! قول میدم بعد از همه ی این اتفاقا جبران کنم...بازم متاسفم
DU LIEST GERADE
Survivor / بازمانده
Sonstiges(کامل شده) هر شب وقتی خودشو برای خواب توی سرمای جنگل اماده میکرد فقط دو جمله توی ذهنش تکرار میشد زنده بمونه...پیداش کنه و تنها راه شکار نشدن، پوشاندن بویی بود که هیولاهار رو به خودش جذب میکرد