رییس جمهور: داری ازم میخوای هدایت عملیاتو به تو بسپرم کاپیتان؟ میدونی که از اینکار ژنرال خوشحال نمیشه!
_لطفا بهم اعتماد کنین قربان، من بارها با اونا روبرو شدم و تجربه ی جنگ نزدیک باهاشونو دارم به علاوه من از این نگرانم که ژنرال احساس شخصی شونو (عصبانیتش به دلایل گفته شده و نفرتش از رز) دخالت بدن و دستوری رو صادر کنن که نه تنها کمکی به پیروزی مون نمیکنه بلکه باعث شکست تمام افرادمون میشه!رییس جمهور اخم هاشو درهم کشید
_بی پروا نباش جونگ کوک! نباید این حرفارو باصراحت به زبون بیاری
جونگ کوک با گستاخی اما محترمانه گفت_قربان زمانی که این پستو تحویل گرفتم خودتون بهم دستور دادین چشم و گوش شما باشم! من چیزی جز واقعیت رو به زبون نمیارم!...شما بخوبی میدونین شانس پیروزی ما چقدر کمه قربان! پس خواهش میکنم...لطفا بهم اعتماد کنید و بذارید من فرماندهی رو به عهده بگیرم...
رییس جمهور کلافه دستی به گردنش کشید و به سمت پنجره تمام قد اتاق برگشت
دقیقه ای بعد که برای جونگ کوک طولانی تر از همیشه گذشت گفت
_نقشه ات چیه؟
جونگ کوک خوشحال از بدست اوردن رضایت مافوقش لبخند محو زد گفت
_50 کیلومتر قبل از مرز یه دریاچه یخ زده اس! اون مکان تنها محیط وسیع برای عبور لشکر zerg هاس! ما میتونیم اون ور دریاچه مستقر شیم و ....
با کشیده شدن صندلی ، خنده اشونو خوردن و به جونگ کوک که با ظاهری خسته کنارشون نشسته بود نگاه کردن
نامجون:قبول کرد؟
جونگ کوک میلک شیک نصفه ی رز رو از جلوش برداشت و با گفتن"اوهوم" نیمی ازشو خورد
رز با نارضایتی گفت:هی اون مال من بود!_خودتم میدونی بیشتر از نصفشو نمیتونی بخوری!
حق با جونگ کوک بود ولی اصلا دوست نداشت با این واقعیت کنار بیاد پس تصمیم گرفت دست هاشو زیر بغلش بزنه و با چشم غره به مرد کنارش که حالا در حال خوردن باقی مانده شیک خوشمزه اش بود زل بزنه!نامجون:کی اماده سازی ها تموم میشه؟
جونگ کوک: به محض اینکه به تعداد افرادمون، زره و تجهیزات به تیم ادوات ارسال شه
نامجون متفکر گفت
_صبح که با جونمیون حرف زدم گفت تا قبل از غروب فردا تحویلشون میده، از قبل از رفتنت کارخونه اش(اسلحه سازی) شبانه روزی درحال کارعهرز مردد سوال توی ذهنشو بیان کرد
_کی باید بجنگیم؟
جونگ کوک ماگ خالی رو روی میز گذاشت و متفکر گفت: اگر به موقع وسایل به دستمون برسه، تجهیز کردن
ارتش تا ظهر پس فردا انجام میشه و بلافاصله راه میفتیم_من...دقیقا باید چیکار کنم؟ منظورم اینه که توی اتاق گفتی منم باید بجنگم پس...
جونگ کوک با تحکم گفت
_ تو اخرین گزینه ای رز! فک نکن قراره بفرستمت وسط اون هیولاهای عوضی!
رز کلافه گفت
_اما تو باید اینکارو بکنی! منظورم اینه که اگه من اول برم احتمال اینکه خیلی از سربازا زنده بمونن وجود داره! به علاوه نامجون اوپا بهم گفت اگر از قدرتم استفاده کنم احتمالش کمه که مثل دفعه پیش از حال برم چون بدنم از پس اون مرحله با موفقیت براومده! مگه نه؟!و با امیدواری به نامجون نگاه کرد
اما با دوخته شدن چشم های خشمگین جونگ کوک به هیونگش، نامجون تنها اب دهنشو قورت داد و با گفتن"ااا فک میکنم بهتره من برم!" کیفشو از کنار پاش برداشت و درحالی که سر راهش، مسئول کافی شاپ رو دنبال خودش میکشید از اونجا دور شد!
جونگ کوک سعی کرد با ماساژ دادن شقیقه و بستن چشم هاش خشمشو کنترل کنه_تو هنوز ضعیغی رز! من تورو از خودم دور نمیکنم وقتی میدونم هر لحظه ممکنه بین اون جمعیت کوفتی اتفاقی برات بیفته!
رز صندلیشو نزدیکتر کشید ، دستشو روی پای مردش گذاشت و با ملایمت اما عاجزانه گفت_من اتفاقی برام نمی افته قول میدم! تو هستی، جیمین هست، هوسوک هست، ونهوو و جین و خیلیای دیگه هستن! من تنها نمیمونم! به علاوه منکه قرار نیست بهشون نزدیک شم حتی از دورم میتونم کمک کنم!...لطفا بذار توی خط اول باشم هوم؟ خودتم میدونی اینجوری بیشتر دووم میاریم و تلفاتمون کمتر میشه! به علاوه خودتم میدونی وقتی عطرمو بزنم دیگه تبدیل نمیشم پس جای نگرانی نیس!
دقیقه ای در سکوت گذشت تا اینکه جونگ کوک نگاه گیج و سوالیشو به چشم های دختر کنارش دوخت و گفت
_ میدونی... تاحالا کسی نتونسته نظر منو برگردونه ولی نمیدونم تو...تو چجوری اینکارو میکنی؟! اگه یه نفر دیگه هم اینارو بهم میگفت بازم قبول نمیکردم!رز لبخند دلبرانه ای زد و درحالی که دست هاشو دور گردن جونگ کوک می پیچید و روی پاش می نشست گفت
_نمیدونم...شاید چون یه جور دیگه منطقمو برات توضیح میدم؟
جونگ کوک دستشو روی پهلوی رز گذاشت و با لبخندی کج و چهره ای متفکر گفت:شاید!داریم به قسمت های اخر نزدیک میشیم پس ووت و حمایت یادتون نره لاوا🍀🍀🍀
YOU ARE READING
Survivor / بازمانده
Random(کامل شده) هر شب وقتی خودشو برای خواب توی سرمای جنگل اماده میکرد فقط دو جمله توی ذهنش تکرار میشد زنده بمونه...پیداش کنه و تنها راه شکار نشدن، پوشاندن بویی بود که هیولاهار رو به خودش جذب میکرد