یک لحظه غفلت

2.1K 75 30
                                    

❌واحــد شمــاره هشــت❌:
#پارت393

مامان : چرا سرسنگینی
- نباشم؟؟ مامان آبروی منو بردی پیش همه زنگ زدی به مسعود چی گفتی بهش میدونی چقدر خجالت کشیدم؟؟؟
مامان : مگه چیز بدی گفتم فقط بهش گفتم نباید تورو اذیت کنه
- اون منو اذیت کنه؟؟ اون عاشق منه کل دنیارو برام حاضره بیاره بعد اذیتم کنه؟؟ میشه اینجوری نگران من نباشی؟؟
مامان : من زنگ زدم به همه دوستات همشون گفتن مسعود عاشق توعه جز یه نفر
- کی
مامان : مبینا
- اون چی گفت
مامان : گفت که تو از اون میترسی از رفتارش از اینکه عصبانی بشه
- من این دخترو میکشم
مامان : چرا؟؟ چون حرف راستو گفته؟؟
- کل دنیا میگن اون عاشق منه تو به حرف کسی گوش میدی که خودش بیماره؟
مامان : شاید اون یه نفر یه چیزی میدونه که بقیه نمیدونن
- چی داری میگی مامان اون اصلا از روز اول نمیخواست منو مسعود باهم باشیم اون مشکل داره اون حالش خوب نیست
مامان : اونیکه حالش خوب نیست تویی به خدا بفهمم همه حرفات دروغه و چیزیو پنهون کردی حسرت همه چیو به دل تو و مسعود میذارم
- من فقط اونو میخوام اگه ازم بگیرینش دیگه اون نگینی که میشناسین نمیشم

این جمله رو با صورت عصبانی و جدی گفتم و مامانم با کوبیدن در از اتاقم بیرون رفت.

توی اتاق از شدت عصبانیت مشتی توی بالشتم کوبیدم و سرم به مرز انفجار رسید.مامانم از یه طرف و ارباب از طرف دیگه فشار زیادی روی من آورده بودن احساس میکردم خودم به تنهایی با همه چی میجنگم.

کلی متن توی یه پیام برای ارباب نوشتم همش دلخوری و گله ای بود که توی دلم تلمبار شد اما پشیمون شدم و همرو پاک کردم.

فضای اتاق و خونه در حال خفه کردنم بود یه لباس معمولی پوشیدم و فقط گوشی و سوییچ رو برداشتم و به بیرون رفتم.

اینکه چه مقصدی دارم رو اصلا نمیدونستم فقط و فقط خیابونای مختلف رو یکی یکی رد میشدم با صدای نسبتا بلند با خودم حرف میزدم.

وقتی حرفای مامانم یادم اومد عصبانیتم بیشتر شد برای ماشین جلوییم کلی بوق و چراغ زدم اما توجهی نکرد منم به سمت چپش رفتم تا سبقت بگیرم.

همه چی توی یک ثانیه رخ داد اصلا موتورسیکلتی که توی اون لاین در حال عبور بود رو ندیدم.
صدای وحشتناکی توی گوشم پیچید ترمز و جیغ و صدای برخوردی که منو شوکه کرد.

از ماشین پیاده شدم آدما کم کم دورم جمع شدن من ترسیده بودم و دست و پام میلرزید راننده موتورسیکلت روی زمین افتاده بود و ناله میکرد.

اونقدر شوکه بودم که اصلا نمیفهمیدم چیکار کنم یکی از همون آدم ها سریع به اورژانس زنگ زد.

گوشی توی دستم و تنها شماره ای که گرفتم ارباب بود وقتی جواب داد صدام میلرزید

- تصادف کردم توروخدا بیا

...Where stories live. Discover now