#پارت65
وقتی ارباب رو دید از جاش بلند شد و از پشت میز بیرون اومد سلام و دست گرمی داد ارباب منو معرفی کرد و اون آقا با من احوالپرسی مودبانه ای داشت به ما برای نشستن روی مبل های جلوی میزش تعارف کرد نشستیم و ارباب شروع به صحبت درباره من و تشکرش بخاطر پذیرفتن من از طرف دوستش کرد اون آقا که بعد فهمیدم فامیلش سلیمانی هستش در مورد فست فودش و نوع کار توضیحاتی داد
× من خیلی خوشحالم که مسعودجان شمارو معرفی کرد اینجا همونطور که میبینید یه فست فود بزرگ با مشتری زیاد و برند معروفی هستش تمام تلاش ما هم کیفیت خوب غذامون و سرویس دهی بالاس شما هم با توجه به رشته تحصیلیتون مطمئنم موفق میشید هرکاری سختی خودشو داره بخصوص اینجا که مردم به غذاشون اهمیت زیادی میدن این شعبه از فست فودمون هم اهمیتش بیشتره چون یجورایی شعبه مرکزی محسوب میشه و از بقیه شلوغ ترهمن تمام حواسم به حرفاش بود تا حتی یه نکته کوچیک رو هم جا نندازم یه حس مسئولیت پذیری ترسناکی به سراغم اومده بود ولی ته دلم با خودم میگفتم که باید از پسش بربیام بعد از تموم شدن حرفاش خیلی قاطع و بدون ترس و اضطراب حرفاشو تایید کردم
- بله حتما همینطوره منم بهترین عملکردمو نشون میدم و اتفاقا چون خودم علاقه زیادی به فست فود دارم و همه چیزشو بلدم مطمئنم میتونم اینجا موفق باشم
ارباب بعد از صحبت های ما بحث حقوق و ساعت کاری رو پیش کشید که آقای سلیمانی ساعت کاری منو از ساعت ۷ تا ۱۲ شب تعیین کرد و حقوق خوبی برای من در نظر گرفت کار کردن و داشتن حقوق بهم حس خوبی میداد صبح ها تا بعد از ظهر خود آقای سلیمانی توی دفتر و فست فود بود و بعد از اون تا شب من اونجا بودم و قرار شد از فردا رسما کارمو شروع کنم.
بحث کاری تموم شد ارباب و آقای سلیمانی صحبت هاشون در مورد چیزای مختلف بود بین همین صحبت ها یکی از پرسنل که سن کمی داشت چای و بیسکوییت آورد و مشغول خوردن شدیم من به تمام دفتر نگاه میکردم به چینش وسایل و نور اتاق که تقریبا دوس داشتم ولی بازم جا برای تغییرات داشت.
با آقای سلیمانی خداحافظی کردیم از اونجا بیرون اومدیم ارباب توی راه بازم با من صحبت کرد و من بهش اطمینان دادم که از پسش برمیام و ازش بخاطر این فرصت تشکر کردم باید خودش به سرکارش برمیگشت برای همین منو سریع به خونه رسوند منم تمام فکرم شروع کارم از فردا بود توی خونه به الهه پیام دادم و قضیه کارمو براش تعریف کردم اونم خیلی خوشحال شد
++ اووفف قراره با اولین حقوقت واسم بترکونیا
- حتما عزیزم
++ ینی خوش بحالت من که از مردای زندگیم شانس نیاوردم
- بالاخره توام یکی میاد تو زندگیت خوشحالت میکنهبخاطر الهه غصه خوردم واقعا حیف این دختر بود که اینجوری پژمرده و ناراحت باشه دلم میخواست کاری براش انجام بدم تا خوشحالش کنم برای همین امروز برای ناهار خونمون دعوتش کردم اول قبول نکرد اما با اصرار من بالاخره راضی شد منم سریع از اتاقم بیرون رفتم و به مامانم گفتم تا یه غذایی درست کنم الهه ماکارونی دوست داشت منم تصمیم گرفتم با یه ماکارونی خوشمزه حالشو خوب کنم یک ساعتی گذشت منم تقریبا ناهارمو آماده کرده بودم با شنیدن صدای زنگ در فهمیدم رسیده درو براش باز کردم با خودم و مامانم سلام و احوال پرسی کرد بعد از کمی صحبت سه نفره به اتاق من رفتیم تا قبل از خوردن ناهار یکم دو نفری خلوت کنیم تمام جزئیات کارمو ازم پرسید و منم براش توضیح دادم