تاریکی

11K 149 22
                                    

واحد شماره هشت

#پارت31

خودمو کنترل کردم و سرمو به صحبت گرم کردم و هر لحظه ای که میگذشت شدت فشاری که روی من میومد بیشتر میشد و ازین میترسیدم جلوی این همه آدم خرابکاری کنم.
به مامانم گفتم که حالم خوب نیست و باید برم خونه اما اون با اخم بهم گفت که بمونم و با اون برگردم.
فشار جیش از درد گیره و پلاگ بیشتر شده بود و دائم پاهامو جابجا میکردم تا بتونم کنترلش کنم.هرجوری بود دو ساعت تحمل کردم و بالاخره مامانم قصد رفتن به خونه رو کرد و من سریع آماده شدم و از همگی خداحافظی کردیم و از اونجا بیرون اومدیم.
× دختر تو چته از وقتی خونه خالت رنگت پریده
- خوبم مامان فقط زودتر بریم خونه
× وا خب چی شده حالت بده بریم دکتری جایی
- نه مامان جان من خوبم
سریع یه تاکسی گرفتم و نشستیم و توی ماشین همه چی دیر میگذشت همون راه نزدیک هم واسه من طولانی شده بود دیگه تحمل نداشتم و هر لحظه ممکن بود جیشم بریزه.
تاکسی که به دم در خونه رسید من زود پیاده شدم و به دویدم و در رو باز کردم و کفشمو درآوردم و کیفمو روی مبل انداختم و توی حموم رفتم و تا درشو بستم و دستمو روی دیوار حموم گذاشتم تمام جیشم توی شلوارم ریخت و چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و راحت شده بودم.
مامانم پشت در حموم بود
× نگین چی شده تو خوبی؟ چیکار میکنی؟
- هیچی مامان خوبم نگران نباش
× والا من که سر از کارای تو درنیاوردم
لباسامو درآوردم و خودمو شستم حوله رو دورم پیچیدم سریع از حموم دراومدم و توی اتاقم رفتم جلوی آینه به گیره ها و پلاگ نگاه کردم لباسامو پوشیدم و به ارباب پیام دادم گفتم چه اتفاقی واسم افتاده.جوابمو نداد و میدونستم از من عصبانی هستش و همین ناراحتم میکرد منم با کلی عذرخواهی براش نوشتم که دوستش دارم.
روی تخت افتادم و به خواب رفتم وقتی بیدار شدم شب شده بود و اولین چیزی که به ذهنم رسید اربابم بود نگاهی به گوشیم انداختم اما بازم اثری از پیامش نبود توی تلگرام هم آنلاین شدم اما اونجا هم نبود.
هنوز گیره و پلاگ رو احساس میکردم اما نوک سینه هام کمی بی حس شده بود از اتاقم بیرون رفتم و توی آشپزخونه یه شام مختصر با مامانم خوردم هنوز نشسته بودم که پیامی روی گوشیم اومد ارباب بود با ترس و استرس نگاه کردم
+ تو رابطه خصوصی مارو افشا کردی
- غلط کردم ارباب بخدا بهش اعتماد دارم
+ مگه به هرکی اعتماد داشتی باید بگی؟
- حق با شماست منو ببخشین ارباب هیچی به اندازه ناراحتی شما عذابم نمیده
دیگه جواب نداد منم دو دل بودم که باز پیام بدم یا نه اینجوری شاید بیشتر عصبانیش میکردم.
توی اتاقم رفتم روی تختم خوابیدم و هندزفریمو توی گوشم گذاشتم و موزیک گوش میکردم چشمام کم کم سنگین میشد که پیام ارباب منو به خودم آورد
+ فردا بعد کلاست بیا اینجا
- چشم ارباب ولی پلاگ و گیره ها چی
+ تا فردا که بیای اینجا میمونه
- چشم آقا
یه ذره خیالم راحت شد ساعت گوشیمو تنظیم کردم دوباره موزیک رو پلی کردم چشمامو روی هم گذاشتم و به خواب رفتم.
صبح با صدای گوشیم بیدار شدم ‌خودمو آماده کردم یکم صبحونه خوردم و به سمت دانشگاه راه افتادم توی راه به الهه پیام دادم که ببینم کجاست اونم گفت که توی راهه و تقریبا باهم میرسیم.
وارد محوطه دانشگاه که شدم الهه رو دیدم تنها نشسته و چای میخوره
++ سلام برات چای بگیرم؟
- سلام نه خونه خوردم
++ حال اربابت چطوره
- الهه توروخدا اینجوری نگو همینجوریش دهنم سرویسه ازینکه بهت گفتم
++ مگه بهش گفتی؟؟
- معلومه که گفتم
++ خب چی گفت
- ادامه نده الهه اون دوست نداره من چیزی به کسی بگم
++ حالا من شدم کسی؟؟؟؟
- نههه ازم ناراحت نشو فقط درکم کن
++ باشه دیگه هیچی نمیگم ولی توام توقع نداشته باش من همه چیمو بت بگم
- من با تو فرق دارم
++ حالا هرچی در ضمن استاد نیومده کلاس تشکیل نمیشه
- عههه چرا الان میگی میمردی زودتر بگی نیام تا اینجا
++ چی میگی تو من خودم دو دقیقس فهمیدم حالا چیه مگه کجا میخوای بری
- پیش مسعود
++ پیش اون واسه چی من میخوام برم خرید باید با من بیای
- نمیتونم عزیزم دیشب گفت باید برم پیشش
++ پوووففف من این آقا مسعود تورو ببینم فقط
به ارباب پیام دادم که کلاسام لغو شده و اونم بعد چند دقیقه جواب داد که برم پیشش از الهه خدافظی کردم به بیرون دانشگاه رفتم و و بعد از طی کردن مسیری سوار مترو شدم.هنوز ترس و اضطراب از واکنش ارباب همراهم بود و نمیدونستم قراره چی بشه ولی ناراحتی اون از اشتباهم رو هم نمیتونستم تحمل کنم.
به خونش رسیدم زنگ واحد هشت رو زدم در باز شد به سمت آسانسور رفتم جلوی در که رسیدم نیمه باز بود داخل شدم ارباب روی مبل نشسته بود تکیه داد بود و من رو نگاه میکرد ترس تمام وجودمو گرفت کفشامو درآوردم سلام کردم ولی جوابی نداد زانو زدم چهاردست و پا به سمتش رفتم به پاهاش رسیدم صورتمو به پاش چسبوندم و روی پاشو لیس زدم پاشو بالا آورد و با کف پاش صورتمو پرت کرد منم روی زمین افتادم اونم بلند شد به سمت اتاق رفت.

#پارت32

از اتاق بیرون اومد و پشت سر من وایساد شالمو درآورد قلاده رو دور گردنم محکم بست جوری که برای چن لحظه نفس کشیدن برام سخت شد چهار انگشتشو بین پشت گردنم و قلاده گذاشت منو با شدت و خشونت بلند کرد منم پشت سرمو نمیدیدم فقط سعی میکردم که روی زمین نیفتم منو به سمت اتاق برد جلوی تخت وایسادم مانتومو از تنم درآورد از حرکات دستش عصبانیتش کاملا معلوم بود موقع باز کردن دکمه شلوارم به زحمت افتاد منم دستمو بردم سمتش تا خودم باز کنم مچ های دستمو گرفت و پرت کرد به کنار بدنم دستشو برد بالا سیلی محکمی توی صورتم زد
+ دستتو بکش حرومزاده آشغال
- ببببخشید ارباااب
برای چند ثانیه چیزی نمیشنیدم و صدای سوت کر کننده ای توی گوشم پیچید شلوار و شورتمو کشید پایین منو برگردوند روی تخت خمم کرد پلاگ رو بیرون کشید روی تخت انداخت جای خالی پلاگ رو کاملا حس میکردم.
از توی کمد یه پَدل چوبی اسپنک آورد سرش مستطیل شکل و پهن بود دستامو به پشتم چسبوند و مچ های دستمو محکم گرفت دستشو برای ضربه زدن بالا برد.
ضربه اول رو جوری زد که بی اراده پاهام بهم جفت شد و به جلو رفتم درد و سوزش غیر قابل تصوری تمام وجودمو گرفت و بی اختیار اشک از چشام اومد.
+ تکون بخوری پوستتو میکنم
تا اومدم حرفی بزنم ضربه دوم رو محکم تر از اولی زد تمام سعیمو کردم صدام درنیاد ولی از دورن فریاد بلندی کشیدم و چشامو بهم فشار دادم.
ضربه سوم،چهارم،...،دهم
هر ضربه با قدرت دستای ارباب برابر با درد ده ضربه بود دیگه حتی نای گریه و ناله کردنم نداشتم احساس میکردم پوست باسنم کاملا پاره شده میتونستم حدس بزنم که رنگ خون به خودش گرفته.
قلادمو از پشت گرفت بلندم کرد سرمو کشید عقب صورتشو کنار گوشم آورد
+ روز اول گفتم بهت بدون اجازه من حتی نفس نمیکشی چطوری جرات کردی بری به دوستت همه چیو بگی
- ارباب غلط کردم گوه خوردم
+ لخت کن کامل
- چشم ارباب
با دستای لرزون تمام لباسامو از تنم درآوردم و سرمو پایین انداختم یه دستبند از توی کمد برداشت بند قلادمو گرفت و منو از اتاق بیرون برد و به سمت دستشویی رفتیم درشو باز کرد و منو کشوند توی دستشویی
+ زانو بزن
- چشم آقا
کف دستشویی زانو زدم یه طرف دستبند رو به دست من و طرف دیگشو به لوله فلاش تانک بست
+ همین جا میمونی تا وقتی من بگم
- بله آقا
در رو بست چراغشو خاموش کرد من داخل دستشویی موندم کف سرد و سرامیکی پاهامو خشک کرده بود ولی حق نداشتم تکون بخورم.
از طی شدن زمان خبری نداشتم ولی میشد حدس زد نیم ساعتی گذشته بود روی پاهام که در حالت زانو زدن خم شده بود بی حس و به خواب رفته بود دستم از دستبند آویزون و جاش روی دستم کبود شده بود.
یهو چراغ دستشویی روشن شد در باز شد ارباب وارد شد روبروی من وایساد زیپ شلوارشو کشید پایین کیرشو درآورد و به طرف من گرفت تمام جیششو روی صورتم ریخت و تمام بدنمو پر کرد وقتی تموم شد دوباره درو بست و چراغو خاموش کرد من موندم و تاریکی و بویی که از جیش روی بدنم حس میکردم.
صدای موزیک از بیرون میومد و منم کم کم بدنم سرد شد دستم کاملا بی حس شده بود نمیدونم چقد دیگه گذشت اما دوباره چراغ روشن شد و در باز شد این بار ارباب شیلنگ رو برداشت آب سرد رو باز کرد و روی بدنم گرفت تمام تنم یخ کرد و میلرزیدم.
- ارباب منو ببببخشششید
لگد محکمی به پام زد جوری که به بغل افتادم و دستم که دستبند داشت کشیده شد و ازش خون اومد
+ من اجازه ندادم تو زر بزنی
دوباره سر جام برگشتم و زانو زدم سرمو پایین انداختم اما لرزش بدنم از سرما کاملا دیده میشد ارباب هم در رو بست و چراغ رو خاموش کرد.
دیگه داشت حالم ازون فضا و بو بهم میخورد حالت تهوع شدیدی سراغم اومد با اینکه تاریک بود اما سرگیجه رو کاملا حس میکردم.

ادامه دارد...

#مسعود

...Where stories live. Discover now