بهش بگو ارباب

11.7K 166 7
                                    

واحد شماره هشت

#پارت25

من وحشت زده و نگران به صورت عصبانی و پر از خشم ارباب نگاه میکردم و اون داشت با کسی که پشت تلفن بود صحبت میکرد.
+ کودوم بیمارستانه؟ الان حالش چطوره؟ دارم میام اونجا
گوشی رو قطع کرد و ماشین رو روشن کرد و با عصبانیت راه افتاد و من با حالت نگرانی و ترس ازش سوال کردم
- ارباب چی شده کی رگشو زده
+ دختره احمق بی مغز خودکشی کرده
- ارباب همون دختره که ...
+ آره همون همون لعنتی
اونقدر عصبانی بود که از پرسیدن سوال های بیشتر میترسیدم فقط منتظر شدم به بیمارستان برسیم و خودم ببینم.
بعد از گذروندن ترافیک و خشم ارباب توی رانندگی بالاخره به بیمارستان رسیدیم و ماشین رو پارک کرد.
داخل بیمارستان شدیم و به قسمت پذیرش رفتیم.
+ بیماری که رگشو زده بنام فرشته محمدی
مسئول قسمت پذیرش به قسمت اورژانس اشاره کرد و اون برون معطلی به اون سمت رفت.به اونجا که رسیدیم یه خانوم با حالتی نگران و آشفته وایساده بود جلوی یه اتاق و تا ارباب رو دید خودشو صاف کرد و رو به اون شد.
×× سلام آقا مسعود دیدی فرشته آخر کار خودشو کرد
+ الان حالش چطوره
×× خداروشکر به موقع فهمیدم
+ دیروز دیدمش ولی فکر نمیکردم همچین کار احمقانه ای بکنه
اون وسط من فقط تماشاگر بودم و مثل یه روح وایساده بودم و با ذهنی پر از سوال فقط به حرفای اونا گوش میدادم
×× شما باید نگین باشید درسته؟
- بله
×× من فریبا هستم خواهر فرشته
- خوشبختم
با چهره ای مات زده بهش نگاه میکردم و حرف میزدم اصلا فرشته کیه فریبا کیه توی همین فکرا بودم که پرستار از اتاق اومد بیرون و گفت که حالش خوبه و میتونه حرف بزنه و ما هم داخل اتاق شدیم و همون دختری بود که من شب قبل از توی ماشین دیده بودمش اما رنگ چهره و گودی زیر چشاش نشون از حال کاملا بد و وخیم رو میداد.ارباب و فریبا کنار تختش رفتن و من پشت سر ارباب با فاصله ایستاده بودم.
+ تو چه غلطی کردی فرشته فکر هیچیو نکردی؟
× چقد دلم برای اینجور حرف زدنت تنگ شده بود
+ چرت و پرت نگو تو فکر خونوادتو نکردی فکر خواهرت فکر مامانت که فقط شمارو داره
سرشو یکم کج کرد تا پشت ارباب رو ببینه و من اون کسی بودم که اون میخواست صداش به زور درمیومد اما با همون وضعیت حرف میزد.
× تو باید نگین باشی عزیزم
اومدم جلو و بهش لبخند زدم تنها کاری که میتونستم برای اون توی همچین شرایطی انجام بدم همین لبخند بود.
× خوشحالم میبینمت
فریبا اون طرف تخت دست خواهرشو گرفت و اشک از گوشه چشمش اومد و من با دیدن این صحنه بی اختیار بغض کردم.
× آقا مسعود،فریبا میشه منو با نگین جان تنها بذارین
ازین حرفش تعجب کردم و ارباب رو نگاه کردم اون سرشو به نشونه تایید تکون داد و به سمت بیرون از اتاق رفت و پشت سرش فریبا بود که اتاق رو ترک میکرد.
× میدونم الان حس بدی به من داری اما من بخاطر اون اینکارو نکردم دلیل کار من اینه دیگه خسته شدم از همه چی یه زمانی خوشحال ترین دختر روی زمین بودم ولی الان فقط مرگ منو راضی میکنه
- من حس بدی بهت ندارم به گذشته تو و اررب... تو و مسعود کاری ندارم
× بهش بگو ارباب من میدونم چه رابطه ای باهاش داری
- یعنی شما هم....؟
× آره اما اشتباهات من باعث شد ازم جدا بشه ولی اینو میدونم اون خیلی تورو میخواد تا بحال ندیده بودم روی یه نفر اینقدر حساس باشه
- واقعا؟؟
× آره عزیزم من مطمئنم تو مکمل اونی تو همونی هستی که اون خیلی وقته دنبالش میگشت برات آرزوی خوشبختی میکنم اون پیش تو خوشحاله و منم همینو میخوام
اشکام ریخت و لبامو بهم فشار دادم و لبخندی همراه با گریه زدم و از اتاق اومدم بیرون ارباب یه نگاه به داخل اتاق کرد و رو به فریبا کرد
+ مراقبش باش خدافظ
نمیدونم فرشته چه حالی داشت اون لحظه اما مطمئن بودم آخرین نگاهشو به ارباب کرد.
از بیمارستان خارج شدیم و توی ماشین نشستیم و راه افتادیم و اون هیچوقت از من نپرسید که فرشته چی گفت از اون نگاه آخرش میشد فهمید که میدونه.
وسط راه فهمیدم که به سمت خونه من میریم تا منو برسونه
- ارباب
+ بله
- میشه امشب پیش شما باشم؟
+ جواب خونوادتو چی میخوای بدی
- اونو یکاریش میکنم فقط اجازه شما مهمه
+ میتونی بیای
- ممنونم ارباب
خوشحال شدم و سریع به خونه زنگ زدم و با هزار سوال و جواب و غر زدنای مامانم بهش گفتم میرم خونه الهه
این اولین باری بود که شب پیش ارباب میموندم و از شدت خوشحالی و هیجان واسه رسیدن به خونه لحظه شماری میکردم.
بالاخره رسیدیم و توی آسانسور به آینه نگاهی کردم و به خودم لبخند زدم و اربابو دیدم که نگاهم میکنه و سرشو تکون میده و من بیشتر خندم گرفت.
وارد خونه شدیم و کفشمو دراوردم و چند قدم رفتم جلوتر که ارباب گلوی من رو گرفت و منو به دیوار چسبوند به حدی غافلگیر شدم که نفسم بالا نمیومد و دستام کنار تنم چسبیده بود.
+ فکر کردی یادم میره از صبح چه گوهی خوردی و جواب منو نمیدادی
- اااررربااب ببخشیید غلطط کردممم
منو از دیوار جدا کرد و گلومو فشار داد

#پارت26

و به شدت به سمت عقب هولم داد و مراقب بودم که نیفتم و منو توی اتاق برد.
+ لخت کن
- چشم چشم ارباب
اصلا نفهمیدم چجوری لباسامو دراوردم و به چشماش نگاه میکردم دست و پامو گم میکردم هرجوری بود لخت شدم و اومد سمت من و چسبید بهم و لباشو کنار گوشم آورد.
+ صبح جنازت ازین در میره بیرون
آب دهنمو قورت دادم و دستامو مشت کردم و انگشتای پامو به داخل فشار دادم.
گلومو گرفت و منو روی تخت چرمی انداخت و بدون اینکه دست و پامو ببنده رفت و از توی کمد یه کمربند نسبتا پهن برداشت.
+ پاهاتو باز کن تکون نمیخوری
پاهامو باز کردم و کمربندو دو دور توی دستش چرخوند و بالا برد...
ضربه اول رو جوری روی کسم زد که تمام بدنم از شدت درد از هم پاشید و سوزش عمیقی رو روی کسم حس کردم.
دوباره کمربندشو بالا برد...
ضربه دوم حس پارگی و خون داشت ولی این فقط یه حس بود
ضربه سوم،چهارم،...،نهم،دهم
حتی نمیتونستم جیغ بزنم و نفسم بند اومده بود و تمام بدنم بی اختیار میلرزید و از شدت سوزش و درد بی حس شده بود و اشک از چشام میومد.
+ هنوز تموم نشده حرومزاده عوضی کارت به جایی رسیده جواب منو نمیدی
- ارباب غلط کردم التماستون میکنم رحم کنید
+ دهن کثیفتو ببند سگ آشغال
قلادمو بست و بندشو کشید و از تخت پایین افتادم و با پاش منو چرخوند تا به پشت بخوابم و کف پاشو کامل روی صورتم گذاشت و راه تنفسم سخت شده بود ولی زبونمو بیرون آوردم تا کف پاشو لیس بزنم و این لذت بخش ترین چیزی بود که اون لحظه با اون همه سوزش و درد تجربه میکردم.
انگشتای پاشو توی دهنم کرد و لای انگشتاشو که عرق کرده بود رو لیس میزدم و کم کم ازین کار تحریک میشدم ولی بی حسی کسم اجازه نمیداد اینو بفهمم.
پاشو از روی صورتم برداشت و به سمت کمد رفت و یه چیزی برداشت و آورد و توی دستشو نگاه کردم یه شمع با قطر بزرگ بود که با فندک روشنش کرد و به سمت من اومد.
اولین باری بود که اینو تجربه میکردم و چند لحظه شمع رو روشن نگه داشت و یهو کجش کرد و تمام پارافین رو روی سینه هام ریخت و سینه هام چند لحظه آتیش گرفت و پارافین روی تنم یخ بست.
از زیر سینم شروع کرد هر نقطه از بدنم چند قطره میریخت روی شکمم،نافم،زیر نافم و با اون سوزش کمربند آرزو میکردم به همون نقطه از بدنم ختم بشه اما با ریختن اولین قطره روی کسم چشام و لبامو بهم فشار دادم و با قطره های بعدی نفسم رو توی سینه حبس کردم.
شمع رو خاموش کرد و توی کمد گذاشت و بند قلادمو به دستش گرفت و کشید و من چهار دست و پا دنبالش رفتم و به سمت حموم رفت.
وارد حموم شدیم و قلادمو کشید بالا تا وایسم و اونو بازش کرد و خودش روبروم آروم لخت شد و دوش آب رو باز کرد و به من اشاره کرد که زیر آب برم و منم همین کارو کردم.
ریختن آب داغ روی بدنم حس خوبی داشت و پارافین های خشک شده روی تنم رو تا حدودی میشست ارباب هم روبروم وایساده بود و نگام میکرد.
+ خودتو تمیز کن
- چشم ارباب
شامپو بدن روی تنم ریختم و همه جای بدنمو کشیدم و ارباب زیر آب اومد و از پشت به من چسبید...

ادامه دارد...

#مسعود

...Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon