همیشه مراقب رفتارت باش

13.1K 187 14
                                    

#پارت17

واحد شماره هشت

نگاه به ساعتم کردم نزدیک ۶ بود و گوشیم توی دستم منتظر اربابم بودم.روی لباس مهمونیم یه مانتو پوشیده بودم و یه شال آبی روی سرم بود.
بالاخره رسید و پیام داد که بیا پایین کفش های پاشنه بلندمو پوشیدم و رفتم پایین در ماشین رو باز کردم و نشستم ارباب یه نگاهی به من کرد و آرایشمو برانداز کرد چشاشو ریز کرد و یه پوزخندی زد به جلو نگاه کرد و آروم یه چیزی گفت
+ پوستت کندس
یه کت شلوار مشکی با پیراهن سفید و تیپش کاملا رسمی اما خیلی دلنشین بود.
به این فکر میکردم خدا کنه از لباس من خوشش بیاد و از دیدن من توی این لباس لذت ببره.
یکم از شهر خارج شدیم و یه فرعی رو رفتیم داخل که پر بود از باغ با درهای بزرگ آهنی پیچید به راست و جلوی یه در سبز رنگ وایساد دوتا بوق زد بعد از چند ثانیه در باز شد و داخل شدیم.
یه راه سنگی که یکم جلوترش پارکینگ بود و کلی درخت و چراغ و نورهای تزئینی که اونجا رو قشنگ کرده بود.پیاده شدیم و من کنارش راه میرفتم و احساس خوبی داشتم این اولین بار بود که کنارش قدم میزدم و وارد یک مهمونی به عنوان همراهش میرفتم.
صدای موزیک از داخل سالن و جلوی در خونه شنیده میشد موزیک لایتی که نشون ازین میداد یه مهمونی رسمی با مهمونای رسمی هستش.
چند قدم که جلوتر رفتیم دست منو توی دست گرمش گرفت احساس عجیبی همه وجودمو گرفت اول به دستاش و بعد به خودش نگاه کردم که جلو رو نگاه میکرد
+ اینجا مراقب رفتارت باش که بعد پشیمون نشی
- چشم ارباب
+ آدمای اینجا از رابطه من و تو خبر ندارن من و تو هم قرار نیست اینجا چیزی بگیم
- بله چشم ارباب
+ اینجا به من نباید بگی ارباب
- چشم ارب.... چشم چشم
- چی صداتون کنم
+ اسم خودمو
- بله چشم
چند تا دختر و پسر جلوی در وایساده بودن و باهم حرف میزدن نزدیک شدیم نگاهشون به ما افتاد و یکی از پسرا با خنده به ارباب نگاه کرد و به سمتش اومد و دستشو دراز کرد برای دست دادن
× به به داداش مسعود خیلی خوش اومدی
+ سلام علیرضا جان چطوری قربونت داداش
دختری که همراه علیرضا بود با خنده سلام و احوال پرسی کرد هم به من هم ارباب
× معرفی نمیکنی مسعود
+ نگین خانوم هستش خانوم من
خانوم من؟؟؟ چی داشتم میدیدم؟؟؟ من دیگه نزدیک بود غش کنم اصلا باورم نمیشد اینجوری منو معرفی کرد دلم میخواست همونجا از شدت خوشحالی به پاش بیفتم.
+ نگین جان علیرضا و پریسا خانوم عشقش آقا علیرضا
زبونم بند اومده بود ولی خودمو جمع و جور کردم تا بتونم حرف بزنم
- خیلی خوشبختم پریسا جان آقا علیرضا
پریسا اومد نزدیک من دستشو دراز کرد و با من دست داد
×× عزیزم میتونی بری داخل توی اتاق آخر راهرو لباستو عوض کنی
- مرسی عزیزم
یه نگاه به ارباب کردم و با نگاهش بهم فهموند میتونم برم از در که وارد شدم یه خونه بزرگ که سمت چپ یه تعداد مبل و صندلی که ۳ تا مرد و ۴ تا دختر روش نشسته بودن و سمت راست یه میز بزرگ و خوشگل که روش انواع نوشیدنی چیده شده بود و ۳ تا مرد و ۳ تا دختر دیگه کنارش بودن و دست بعضیاشون لیوان مشروب بود منم به لباسایی که دخترا پوشیده بودن نگاه میکردم تقریبا همه لباسای خوشگلی داشتن من اولین بارم بود که این چیزارو تجربه میکردم و میدیدم و ممکن بود امشب از هیجان زیاد بمیرم.
به اخر راهرو رسیدم و رفتم توی اتاق که یه رگال دراز با چوب لباسی اونجا بود که لباسای زنانه روش آویزون بود منم مانتو شالمو درآوردم و گذاشتم اونجا و خودمو توی آینه نگاه کردم و موهامو روی شونه راستم ریختم و بیرون رفتم.
لباس من یه ماکسی بلند مشکی آستین حلقه که قسمت سمت چپش تا وسط رونم چاک داشت و جلوش قسمت سینم طرح داشت.
اومدم بیرون و ارباب کنار علیرضا وایساده بود و به حرفای اون گوش میدادو نگاهش به سمت من برگشت و کلا حواسش اصلا به علیرضا نبود و محو من بود.سرشو کمی کج کرد و چشاش برق زد و منم لبخند زدم و سرمو پایین انداختم و به سمتش رفتم و نگاه بقیه رو روی خودم احساس میکردم.
پریسا هم از پشت سر علیرضا اومد کنارش و به من نگاه کرد
×× خیلی خوشگلی عزیزم مثل اینکه قراره ستاره مهمونی تو باشی
- این چه حرفیه پریسا جان توام خوشگل و خوش لباسی
خودمو به ارباب نزدیک کردم و اون دستمو دوباره توی دستش گرفت و سرشو به گوشم نزدیک کرد
+ خوشگلیت عواقب داره
زیر لب خندیدم و با دست دیگم بازوشو گرفتم شاید دیگه حالا حالا ها فرصت همچین کاری پیدا نمیکردم واسه همین ازش استفاده کردم و پای عواقبش وایساده بودم چون کاملا ارزششو داشت.
علیرضا مارو به سمت میز هدایت کرد و ما هم رفتیم اونجا و ارباب دوتا استکان رو تا نصفه مشروب ریخت و یکیشو به من داد و اون استکان دیگه رو برداشت و زد به استکان من.
+ به سلامتی خودت
خندیدم و خوردم طعم تیز اما قابل تحملی داشت با اینکه اولین بارم بود اما ازش خوشم اومد.ارباب دو بار دیگه برای خودش و من ریخت و خوردیم احساس داغی توی سرم میکردم و بی حسی توی صورتم ارباب اینو فهمید و استکان رو از دستم گرفت و

...Donde viven las historias. Descúbrelo ahora